نمیدونم شاید بی غیرت بودم که تا حالا نشدم ...
پارسال شهریور ماه متوجه خیانتش شدم یعنی قبلاً هم فهمیده بودما ولی انگار میکرد و با سرو صدا جمعش میکرد ... این سری پای بابام اومد وسط و با یه عالمه التماس موندم از اون روز دوبار دیگه دعوا کردیم و به خانوادم خیلی بی احترامی کرد از خونم گفت برین بیرون وگرنه زنگ میزنم به پلیس و از این حرفا آخرین بار آخر دی ماه رفتم خونه بابام ولی به خاطر بچم و زندگی که چهارده ساله ساختم نتونستم تحمل کنم و برگشتم ... همش میگفت تو با نقشه برگشتی و از این حرفا طلاهامو برده خونه ننش، گوشیمو تو دعوا شکوند برام نخرید و چیزی هم تو این چندماه واسم نخریده (خورد و خوراک هرچی میگم میخره)
چند روز پیش دعوا کردیم گفت یکی واسم خبر آورده که بابات گفته من مهریه رو میگیرم... همه جور قسم که منی که باهات هستم چرا باید مهریه بگیرم من که الان باهات مشکلی ندارم دارم زندگیمو میکنم میگفت نه تو و بابات نقشه دارین دیگه هرچی میگفتم باور نکرد...
تا سه شب پیش دوباره بحث کردیم باهم گفتم من اگه نقشه داشتم تاحالا ازت چیزی طلب میکردم گفتم باغ خریدی حتی بهت نگفتم بیا بریم بهم نشون بده اونم گفت عمرا بهت نشون بدم 🙁 گفتم خیانت کردی به خاطر گریه هات و التماس هات بخشیدمت و کوتاه اومدم گفتم پشیمون شدی زندگی کنیم گفت من دیگه تو رو نمیخوام غلط کردم اونجا هم نگهت داشتم مثل سگ پشیمونم🙁 اگه میدونستم همچین آدمی هستی!!!! خداشاهده من هیچ کاری نکردم نمیدونم چرا دنبال بهونه میگرده...
الان حس میکنم داره حالم ازش بهم میخوره دیگه مثل قبلاً نمیخوامش... کاش توان و قدرتشو داشتم ازش جداشم
توروخدا یکم دلداریم بدین🥺🥺