چندین وقت بود میگفت میخوام ببینمت هرچقدر میگفتم ن قبول نمیکرد اخر چند روز پیش ساعت ۸ شب بود پیام داد گفت مریم کجایی چرا نمیگی گفتم فلان جا گفت الان میام
هرچقدر گفتم خسته ام قبول نکرد گفت میام
تا نشستم دستمو گرفت تو دستش و گفت میدونی چند وقته دستمو نگرفتی؟؟
گفتم من یا تو
بعد ماشینو برد همون پارکی که همیشه میرفتیم
پارک کرد یه جای خلوت و تاریک هم بود و یهو من کشید سمت خودش .....
بغلم کرد و شروع کرد بوسیدن...
هیچ حرفی از زندگی نزد اومدم خونه گفتم چرا حرفتو نزدی گفت ی روز دیگ میزنم
گفتم من دیگ جایی نمیام باهات انگار بد برداشت کردی گفت من چه فکری میتونم داشته باشم جز دوس داشتن تو و زندگی دوباره...
اما هنوز حرفی نزده 😔
خیلی حالم بده نمیدونم واقعا هدفش،چیه و اصلا باید چیکار کنم
من گزاشتم ببینتم چون حس کردم حرف مهمی داره اما اون خیلی دلتنگ بود....
خیلی حالم بده عذاب وجدان دارم