رفتم یکم راه رفتم و پله و اینا ساعت هشت اومدم باز معاینه کردن گفتن همون یه سانتی
منم دوباره رفتم کلی پیاده روی کردم و دور زدم و پله بالا پایین کردم تو بیمارستان ساعت یازده اینطورا اومدم دکتر مصطفایی معاینه کردن گفتن یه سانت و نیم
خلاصه من گفتم میرم خونه دوش میگیرم و با توپ ورزش میکنم
شوهرم که منو دید گفت ای بابا فقط میخواستی شمال مارو کنسل کنی و کلی قیافه گرفت واسم فکر کرد الکی گفتم بهش درد دارم که نره
اومدیم خونه دوش گرفتم و دمنوش خوردم و با توپ ورزش میکردم دیگه ساعت سه دردام خیلی شدید شدن شوهرم گفت بریم منم ترسیدم باز وقتش نباشه و غر بزنه گفتم خودم با تاکسی یا دوستم میرم قبول نکرد و دیگه صداش در نیومد
دوباره معاینه کردن گفتن دو سانت ولی دکتر مصطفایی گفتن بستری بشم دیگه
وقتی رفتم تو بلوک زایمان ماما اسمش خانم زرین بود گفت به دکتر زود بود بستری بشه دکتر هم گفتن نه برو براش آمپول فشار بزن البته یه دوز خیلی کم
انقدر دیر پیشرفت میکردم که همش منتظر معاینه بودم که بگن زیاد شده
دردم خیلی زیاد و وحشتناک بود همشم فکر این بودم که اگه نشه چی میشه .هی همه زنگ میزدن و پیام میدادن انگار همه منتظر بودن که من باز سزارین بشم بگن دیدی نشد!
ساعت پنج دوباره دکتر معاینه کردن گفتن سه سانت
ساعت شش اومدن باز گفتن پنج شش سانت
ساعت هشت شب ماما اومد دوباره معاینه کرد گفت همون پنج شش سانت
منم داشتم از درد میمردم مادرم هم هی میومد میرفت کلی دلم میسوخت براش بیچاره چقدر سر زایمان من درد کشیده بود
من هیچی آرومم نمیکرد اصلا
فقط فکر میکردم کی این درد طولانی مدت تموم میشه
دکتر دستش خوب بود معاینه میکرد پیشرفت باز شدنم ببشتر میشد
دکتر دوباره اومد معاینه کردن گفت شش سانت ولی کیسه آب رو هم پاره کرد یهو دید باز بچه مدفوع کرده من گفتم وای باز این هم پی پی کرده بازم باید برم سزارین
اما دکتر مصطفایی گفت نه صبر میکنیم دوباره معاینه کرد گفت هشت نه سانت شدی زور بزن دیگه موقع دردت
منم که دیگه خیلی درد داشتم مخصوصا پشتم خیلی درد گرفته بود با زور زدن
دیگه هر جا راه میرفتم دردم میگرفت اندازه یه پارچ آب ازم میرفت اصلا اتاق گند زده شده بود
اول که رفتم بلوک زایمان باورم نمیشد بعضیها چطوری روشون میشه این صداهای وحشتناک و جیغ و داد ها رو موقع درد از خودشون دربیارن ولی من دیگه آخرهاش انقدر داد زدم گلوم گرفته بود
دکتر دوباره اومد ساعت حدود یازده شب بود دیگه معاینه کردن گفتن فول شدم
همون جا وسایل آماده کردن که کمکم کنن دیگه دنیا بیاد هر دردی که میگرفت میگفتن زور بزن زور بزن ولی نمیومد بیرون
منم به دکتر میگفتم برش بزن بیاد بیرون اگه نمیشه بریم سزارین دیگه دارم میمیرم دکتر خیلی خوب بود به ماماها گفت شکمم رو یکم فشار میدادن که بچه بیاد آخر هم ساعت یازده و نیم شب دکتر با مهارتی که داشت بچه رو با مکنده یا همون فورسپس کشید بیرون و من راحت شدم زینبم گذاشتن رو سینم و من فقط میگفتم خدا رو شکر
اصلا باورم نمیشد چون دیگه جون نداشتم زور بزنم اون آخرا
دکتر گفت چند تا سرفه کن جفت بیاد بیرون و بعدم شروع کردن به بخیه
انقدر خوب بخیه زدم که ماما بهش میگفت خیلی عالی بخیه زدی دکتر
انقدر حالم خوب بود که باورم نمیشد اصلا
بخیه ها رو هم که اصلا نفهمیدم
خلاصه خیلی بعدش خوب بود راحت شده بودم
مادرم رو صدا کردن اومد پیشم کلی گریه کرده بود برام
انقدر خوشحال شده بود که تموم شده بود
بعد خرما و آبمیوه اینا خوردم و نی نی رو شیر دادم بعد هم خودم از تخت اومدم پایین و لباس عوض کردم و نشستم رو ویلچر و رفتیم بخش
اصلا قابل مقایسه با زایمان سزارین نبود واقعا
درد خیلی خیلی کشیدم اما بعدش راحت بودم
حتی موقع دردم از بچه بعدی و زایمان طبیعی کلا منصرف شده بودم اما مامانم میگفت یادت میره دوباره دردا رو
دکتر مصطفایی خیلی دکتر خوب و صبوری بود
موقع معاینه ها بهم میگفت آیه الکرسی بخون خودشم میخوند که پیشرفتم بیشتر شده باشه
موقع بخیه بهم گفت تو رو زائوندیم انقدر سخت زا بودی و لگنت سفت بود بعد گفت بعد از این که دید بچه مدفوع کرده رفته استخاره کرده که صبر کنه یا نه که الحمدلله خوب اومده بود و دکتر صبر کرد برام