ادامه خاطره زایمان:
بخش ششم؛
رسیدیم به شهر عشق...به خاطر کرونا حرم خلوته خلوت بود....اولین بار بود صحن ها رو خالی از جمعیت و ازدحام میدیدم...آسمان آبی پر از ابر های های چاق و اسفنجی...سکوت دلپذیر و آرامش وصف ناشدنی صحن جامع رضوی...چای صلواتی که تو صحنه کوثر میخوردیم تو اون هوای سرد زمستان چقدرررر میچسبید....با طعم های دارچین، زنجبیل، هل....اون روزهایی که مشهد بودیم شهادت حضرت زهرا هم بود...هر روز پیاده از هتل میرفتیم حرم و در مسیر تو بازار چرخ میزدیم....نگاهم که به گنبد میافتاد دیگه اشک بود که می آمد....خسته بودم...از دست و پا زدن برای رسیدن به خواسته هام خسته بودم....از مشکلاتی که برا دخترم پیش آمده بود و تلاش بی نتیجه برای رفع مشکلش خسته بودم....انگاری کامل بریدم از زندگی....مدام بغض گلوم و میگرفت و چشمام چاله ی اشک میشد....
جمعه صبح بود به همسرم گفتم مراقب بچه ها باشه و تو هتل بمونه، میخوام تنها برم حرم...تنهایی رفتم...نشستم روبروی گنبد...گفتم آقاجان تلاش کردم نشد...صبور نیستم...آمده ام معامله...چیزی برای بخشیدن ندارم، جانمو میدم در عوض شفاعت کنید تمام مشکلات مربوط به بچه هام که از کوتاهی من مادر بوده رفع بشه و ضمانت کنید بعد من مادری مهربانتر، دلسوزتر، متعهد تر، و با ایمانتر نصیبشون بشه....دیگه سیل اشک امونم نمیداد....کاملا خودم رو باخته بودم...و تسلیم در برابر مشکلات( تو پرانتز بگم این زمان فشار روحی روانی که روم بود فوق العاده زیاد بود و من در برابر مشکلات تنهاااااای تنها بودم).....نماز جمعه رو به جماعت خواندیم...اولین نماز جماعتی بود که بعد محدودیت های کرونا برگزار میشد...
تو همون ایامی که مشهد بودیم خواب دیدم قبر مطهر حضرت رضا رو بدون ضریح اطرافش، من بودم و سه بچه داشتم که بازی میکردند( دو تا دختر اولم رو رو میدیدم ولی سومی رو نمیدونستم دختره یا پسر) مادرشوهرم آمد و گفت دفعه ی بعدی فلان کار رو بکن که پسر بشه....بیدار که شدم به فال نیک گرفتم....خلاصه روزهای سفر به پایان رسید و ما برگشتیم تهران....بعد از اون سفر به مدت ۲ ماه پریود هام کاملا منظم شد طبق روال قبلی، داروهامم کامل مصرف کرده بودم، وزنمم کامل به وزن دلخواه رسیده بودم ولی باز هم باردار نشدم...ایندفعه دکتر آز اسپرم نوشت برا همسرم...خیلی نگران بودم به هر سختی بود راضیش کردم و آز رو دادیم، خداروشکر جوابش مشکلی نداشت...دیگه خانم دکتر برام لتروزول نوشتن که با شروع پریودم از روز سوم بخورم تا ۵ روز، و روز ۱۲ ام آز تخمین فولیکول بدم....شروع پریودم مصادف شد با اول رجب سال ۹۹، سر هر نمازم دعای« یا من ارجوه لکل خیر، و آمن سخطه عند کل شر، یا من یعطی الکثیر بالقلیل، یا من یعطی من سأله، یا من یعطی من لم یسأله و من لم یعرفه تحننا منه و رحمه...اعطنی بمسألتی ایاک...جمیع خیرالدنیا و خیر الآخره....» رو میخوندم و اشک میریختم....
روز ۱۲ اهم رفتم سونو، توی تخمدان راست یک عدد فولیکول سایز ۲۱ داشتم، توی تخمدان چپ دو عدد سایز ۱۳ و ۱۰....دکتر گفت دو روز بعد ۲ تا آمپول اچ سی جی بزنم و این چند روز رو هر روز اقدام کنم....آمپول ها رو زدم و نگران و مضطرب ادامه دادم...بعد از آمپول دلدرد و کمردرد بدی گرفتم...تقریبا امیدی نداشتم، دردها درد پریودی بودن...دم عید بود و میخواستیم بریم شهرستان...به خاطر کرونا محدودیت سفر گذاشتن و ما زودتر از موعدی که محدودیت آغاز بشه رفتیم شهرستان...سر سال تحویل کلی دعا کردم....همچنان درد پریودی داشتم...انتظار و خوف و رجا دیوانه ام کرده بود...چشمای منتظر همسرم برا دیدن نتیجه فشار روانیمو بیشتر میکرد...دیدم نمیتونم دووم بیارم شروع کردم به خواندن چله ی زیارت عاشورا با صد سلام و صد لعن هدیه به شهید صفری...
چله ی حدیث کسأء هم شروع کردم....خیلی روزهای سختی بودن...هر روز به موعد پریودم نزدیک میشدم و دردهای پریودی داشتم...هر لحظه ممکن بود پریود بشم...خیلی شرایط نفس گیری بود...روز پریود فرا رسید درحالیکه درد داشتم خبری نشد...خوف و رجا گوشت تنم آب کرده بود...باید صبر میکردم تا ۲ هفته...چه جور میتونستم صبر کنم؟ جرأت آزمایش دادن نداشتم، جرأت بیبی چک گذاشتن هم نداشتم...نمیخواستم این امیدم هم ناامید بشه....روزی هزار بار دعا میکردم برا اونایی که چشم انتظار مثبت شدن بیبی چک هستن...
همسرم کنارم نبود برگشته بود تهران و هر روز پیام میداد حالمو میپرسید..اونم چشم انتظار بود...۵ روز عقب انداختم در حالیکه درد هم داشتم...کم کم دردهایم تموم شدن...یک هفته عقب افتاد....۱۰ روز عقب افتاد...هم خوشحال بودم هم میترسیدم...دو هفته عقب افتاد...خدایا یعنی ممکنه انتظار تموم شده باشه؟
تعطیلات عید تمام شد و برگشتیم تهران و هم همچنان داشتم چله رو ادامه میدادم...اولین روز بازگشت سریع رفتم یدونه بیبی چک برداشتن برم است کنم، عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود...تست کردم و چشمامو دوختم به اون قاب کوچیک چند میلیمتری لعنتی...نفسم به سختی بالا میومد....
اولین خط قرمز شد...پر رنگ پر رنگ....صبر کردم...قاب پر شد...ثانیه اول هیچی، ثانیه دوم هیچی، ثانیه سوم یک هاله ی کمرنگ روی نوار خط انداخت....و من جونم از تنم رفت....باورم نمیشد یعنی مثبته؟ کاذب نباشه؟
بدو بدو رفتم یه تقویم برداشتم شروع کردم هفته ها رو شمردن....۴۰ هفته رو حساب کردم....طبق عادت میخواستم با پرشدن هر روز یه خونه رو رنگ کنم تا روز موعود....
صبح فرداش رفتم آز بتا دادم....چند روز بعد جواب رو گرفتم...عدد بالا بود....آز رو بردم پیش دکتر آذری، کلی بهم تبریک گفتن و بعد که نگاه کردن گفتن عدد که خیلی بالاست نکنه دو قلو باشه....بعد هفتم و حساب کردن گفتن نه برا این هفته طبیعیه که بالا باشه....برام سونو تشکیل قلب نوشتن که هفته ی بعد انجام بدم...سونو رو دادم و خداروشکر قلب کوچولوش میزد...