شب قبل از زایمان کمی کمر درد داشتم مادرم گفت خوبه بریم بیمارستان ؟ گفتم نه مامان جان خودش خوب میشه (همسرجان شهر دیگه ای بودن) مامانم میگفت عزیزم خیلی ها هفت ماهه زایمان میکنن و مشکلی هم ندارن
گفتم مامان من لطفا فال بد نزن😑
بنده خدا گفت ان شاءالله که نه ماهه زایمان میکنی فقط میخواستم نگران نباشی
• حدودا ساعت ۶ و نیم بیدار شدم که دیدم نه، بازم درد دارم انگاری هم منظمه اما دردش کمه ، مجدد مادرم خواهش کرد که بریم بیمارستان که من ناراحت شدم ، بابام گفت خانم چکار این دختر داری چرا انقدر بهش استرس وارد میکنی وقتی چیزی نیست ، منم گفتم بله چیزی نیست الان بخوابم خوب میشم ، در حین خواب از کمر درد بیدار میشدم دوباره میخوابیدم تا ساعت ۸ و نیم صبح تقریبا ، اینجا دیگ دیدم نمیشه دست روی دست گذاشت مامانم را صدا کردم که بریم بیمارستان وقتی رسیدیم وضعیتم را چک کردن که گفتن انقباض داری دارو دادن که با داروها انقباضاتم قطع بشه وقتی سرم تموم شد دردم هم بیشتر شده بود که گفتن باید بستری بشی مثل اینکه داری زایمان میکنی بین درد های آرومی که داشتم خیلی خوابم میگرفت.
• وقتی بستری شدم با نی نی حرف میزدم : عزیزم مامانی چقدر عجله داری ما آمادگی نداشتیم ان شاءالله بریم برای شما لباس بخریم .. اینجا استرس داشتم یه جوراییی ناراحت بودم بغض داشتم که چرا انقدر زود زایمان میکنم .. یکی از خدمه ها اومد تا من را ببره سنو طبق پائین وقتی رسیدیم دیدم یه سری ها دارن گریه میکنن و خانمی که گویا باردارهست به شدت گریه میکنه (بعدا متوجه شدم حدودا ۴۲ هفته بوده) متاسفانه بچه اش تو شکمش مرده بود (میگفت دیروز سنو انجام داده به اش سالم بوده)
• وقتی این صحنه را دیدم گفت خدا جونم فقط ازت میخوام تن بچه ام سالم باشه اصلا برام مهم نیست زود زایمان میکنم..
• به لطف خدا آرامش داشتم و منتظر به دنیا اومدن نی نی ، پرستار اومد بهم آنژوکت وصل کنه خیلی خوش اخلاق بود برای درد آنژوکت عذرخواهی میکرد . وقتی دکتر شیفت اومد نظرش این بود که صبر میکنیم تا دکترت برسه ( دکترم خارج از شهر بود) زمانی که معاینه کرد گفت ۸ سانت دهانه رحمت باز شده با نخ سرکلاژ ، سریعا باید نخ رو باز کنیم ، رفتیم اتاق زایمان ،اینجا اذیت شدم چون نخ را پیدا نمیکردن تا بلاخره دکتر تونست نخ را قیچی کنه . مجدد بردنم اتاق درد ، دکتر بهم پیشنهاد داد تا طبیعی زایمان کنم ( تا قبل از این من خیلی تحقیق میکردم که دکتری قبولم کنه برای زایمان طبیعی ، که با لطف خدا خود دکتر پیشنهاد داد) بنده هم سریعا موافقت کردم ساعت حدودا ۶ ؛۶ونیم بود که دردا بیشتر شده بود اما قابل تحمل بود، ماما و پرستارا که با هم صحبت میکردن میگفتن این که شیفت ما زایمان نمیکنه.
• ساعت حدودا ۷ بود دردام خیلی شدید شده بود (البته اینا بگم بهم خیلی دارو تزریق کردن شاید ۱۰ تا بیشتر آمپول به سرمم میزدن که زایمانم دیرتر اتفاق بیفته من از شدت گر گرفتگی حس خفگی داشتم که میگفتن عوارض داروهاست)
• با خودم میگفتم ان شاءالله الان زایمان میکنم آره الان زایمان میکنم خودم یکم زور زدم ، که بعدش ب طور غیر ارادی بهم حس زور میامد ، اینجا ماما خودش اومد پیشم با معاینه سریعا خدمه و دکتر را صدا زد ؛من و با تخت بردن اتاق زایمان در حین اینکه منو میبردن کیسه آبم پاره شد و لباس خدمه متبرک شد .. دکتر سریع اومد و داشت دستکش میپوشید که تخت را بردن کنار تخت زایمان من فقط میخواستم از روی ِ این تخت برم اون یکی تخت ، ولی نمیتونستم جا به جا بشم ،خدمه میگفت خانم زود باش داری زایمان میکنی، من اصلا نمیتونستم تکون بخورم که با کمک خدمه رفتم روی تخت زایمان و بعد از چند ثانیه عزیز دلم به دنیا امد دکتر گفت وای چقدر فِنقلی هستی تو ، من فقط پشت سرش را دیدم و صدای گریه نازکِ ظریف شنیدم ،سریعا بردنش بخش نوزادن که بره دستگاه (اون لحظه خیلی دلم میخواست بغلش کنم) دکتر گفت باید چک کنیم که رحم چطوریه به خاطر سرکلاژ اینجا هم اذیت شدم معاینه دردناک و طولانی بود ، یه کوچولو هم بخیه خوردم
• ماما اومد پیشم گفت وقتی رفتی بخش حتما آب بخور خیلی لبات خشک شده ، سوال کرد چرا قبلی را سزارین شدی گفتم به خاطر بیریچ بودن که خیلی ناراحت شد.
• یه موردی خیلی برام جالب بود من فکر میکردم هرچی وزنت کمتر باشه زایمان راحتتری داری من سری قبل با حدودا ۱۲ کیلو اضافه وزن نشد ک طبیعی زایمان کنم اما این سری با حدودا۲۵ کیلو اضافه وزن به لطف خدا ،الحمدالله زایمان راحتتری داشتم )
• دوستان گلم اینم از خاطره زایمان من
• توکلتون به خدا باشه خیلی زیاد
• توسل داشته باشید به ائمه علیه السلام خیلی زیاد
• و همیشه مثبت اندیش باشید
• خیلی خیلی التماس دعا دارم ان شاءالله زایمان طبیعی عالی با هفته کامل بارداری نصیب همگی بشه .