من خودم دوران کودکی و نوجوونیم خیلی سختی کشیدم...
کسی باورش نمیشه سنمو که میگم
حالا هم از نظر ظاهری و هم از نظر برخورد اجتماعی
همه ی امید من از بچگی فقط و فقط ازدواج بود
که دممو بذارم رو کولم و برم خونه شوهرم
ازدواجم به مشکل برخورد و با کوهی از ناراحتی جدا شدم
ازدواج دومم کاملا عاشقانه بود برام،فکر میکردم طرفمم همینجوریه
ولی رفته رفته دارم متوجه میشم که شرایط من تو زندگی دلیل انتخاب من بوده...
مثلا همون سختیایی که کشیدم همون ازدواج ناموفقم
بعد ازدواجم که متوجه خیلی کمبودا و بی انصافیهایی شدم که خانواده ی شوهرم بهم ثابت کردن دقیقا دلیلمون همون تحمل و زجر کشیدنات بوده.
یعنی فکر کنید من برای ارامش و تغییر زندگی و شرایطم ازدواج کردم،بعد اون طرف بخواد زندگی سختشو با من شریک بشه چون تجربشو دارم