بعد گریه کردم گفتم من مگه تاحالا باعث شدم میان مردم سر خم کنین ابروتونو بردم؟ ک همینجوری خواستین از من خلاص شین
بعد ب شوهرم گفتم فردا ببر منو خونمون من اینجوری عروس نمیشم عمه ات رو بزرگ حساب کردم رو حرفش حرف نزدم ولی من اینجوری حقیرانه نمیام تو این خونه
بعد فردا اومدم خونه مادرم
مامانم زنگ زد. ب خواهرشوهرم که لاقل ی جشن ساده بگیریم برن سر خونشون شما لباس عروس پیدا کنین منم چند نفر از خانوادم دعوت کنم
بعد عین خیال خواهرشوهرام ک نبود جشن من خواهرشوهرم عکس پیراهن خودشو برام فرستاد ک بیارم اینو بپوش برا عروسیت 😐 یعنی به خودشون یه زحمت نمیدادن برن برام یه لباس عروس پیدا کنن منم گفتم نه نمیخوام اینو مگه عروس میپوشه یه پیراهن صورتی قدیمی و بزرگ بود
بعد ب مامانم گفتن اینا ب من لباس عروس پیدا نمیکنن خودت پیدا کن
مامانم لباس عروس دختر همسایمونو ک شوهرش خودکشی کرده بود رو اورد اشک تو چشام جمع شد من لایق اینا بودم بله با احمقیم لایق همه این حقیری بودم
واقعا اون لباس عروس نه پف داشت نه تمیز بود نه. اندازم بود چرک و کثیف
حالا چاره نداشتم بعد یه ارایشگاه چرت نزدیکیمون بود رفتم ارایشم کردن هرکی میومد میدید دستام خالیه هیچی نیاوردم نه کیف عروس نه گل و ناراحتم میگفتن اخه چرا اینجوری مگه عروسم بی کس میمونه چیشد ماجرا رو تعریف کن منم واقعا اعصابم داغون بود حتی با یه زن حرفم شد تو ارایشگاه ک به تو چه
من تک و تنها تو ارایشگاه بودم خواهرشوهرهام نبودن هیچکس نبود حتی یه شنل هم نداشتم کفش هم کتونی هامو شسته بودم پوشیدم زیر لباس عروسیم🥺😭 چادر انداختن سرم
بعد عوض اینکه شوهرم بیاد منو از ارایشگاه برداره داییم اومده بود🙂 شوهرم منتظر بود ارایش خواهراش تموم شه باهم بیان یه زحمت نمیداد. ب اونا ک با آژانس بیان خودش بیاد منو ببره
ماشینو تزئین هم نکرده بودیم
خلاصه اومدم خونه سه تا خاله و دوتا دایی و زنداییم بودن هیشکی نبود بابام هم ک قهر کرده بود بازم از من
بعد یک ساعت شوهرم مستقیم اومدن با خواهراش