به همسرم انتقالی دادن برای شهر اونها.
دوازده ساله ازدواج کردم،از روز اول شهر غریب بودم. به سختی ارتباطاتمو تو این سالها کم کردم.
مادرم خییییلی ازم انتظار داره، مثلا هرروز ناهار برم اونجا! حتی الانم میگه وسط هفته بیا، باز آخر هفته بیا. اونم با دوتا بچه مدرسه ای و جاده و .....
یا مثلا خونه برادرام و خواهرم زیاد برم، ولی اونا نیان مسئله ای نیست، خونه خواهراش برم و دعوتشون کنم، درحالیکه بسیار فضول و طعنه زنن، و اونقددد میخورن و به خوردنشون افتخار میکنن(!) من جلوی همسرم خجالت میکشم.
به بچه هام تیکه میپرونن و مادرم نیگه تو هیچییی نباید بگی!
تنها محبت مادرم دادن خوراکی و غذاست که اونم من نمیگیرم میاره جلوی شوهرم به زور میده، من بخاطر اینکه اون نفهمه قبول میکنم.
مادرشوهرم هم اهل دعانویسی و جادو جنبل، به شدت فضول و دو به هم زن و پلیده. خواهرشوهرم اوه اوه، وحشتناکه. خییییلی حسوده.کافیه من و همسرم بخندیم، تا دعوا درست نکنه آروم نمیگیره.
همین الانم تو همممه چی دخالت میکنن و نظر میدن، رنگ لباس یا عصرونهای که میخوریم حتی!!! تربیت بچه، وای دیوونه میشم از دستشون.
به قول جاریم یه قلاده گردن پسراشون انداختن و کنترلشون میکنن....
یعنی آدم اینقددددد موذی و حسود من ندیدم که به زندگی پسرش، حسادت کنه.خواهری که چشم دیدن شادی برادرشو نداشته باشه.
خرجی شونو همسرم میده، خریدهاشون، بیمه شون، هربار دکتر و آزمایش که خیلیهاشم از ترس عزراییله، مدام دلش بیرون میخواد و دختراشم میگن ننه روحیهاش خرابه ببریدش گردش!
خلاصه، دارم دیوونه میشم.
چکار کنم که کنترل زندگیم،در همین حد که هست دست خودم باشه؟؟؟