2752
2739

خب اول خودم شروع میکنم فقط اونایی که میترسن یا باردارن متفرق شن😂

چند سال پیش خبر فوت یکی از اقوام نزدیکمون اومد که باید میرفتیم شهرستان تو مراسم من خیلی گریه کردم و ناراحت بودم چند روزم بود درست و حسابی نخوابیده بودم و کلافه بودم بعد اینکه مراسم تموم شد رفتیم خونه 

مادر شوهرم اینا

 شب بود کسی جز منو مادرشوهرم خونه نبود چون تابستونم بود هوا خوب بود مادرشوهرم گفت بیا بریم حیاط کنارم بشین من چند تا لباس هست بشورم توام یکم حال و هوات عوض شه( چون زیاد کثیف نبودن فقط میخواست عرقشون تمیز شه با دست میشست)رفتیم حیاط من نشستم کنارش حیاطشون خیلی بزرگه یه خونه قدیمی هم دارن که اون موقع خرابش نکرده بودن خلاصه اونور حیاط خیلی تاریک بود من داشتم همینجوری که تو فکر بودم نگاه اون سمت حیاط میکردم که حس کردم یه سر از روی دیوار داره نگاه میکنه اولش فک کردم اشتباهی میبینم چون دیوار مشترک با همسایه بود فک کردم اونان دارن نگا میکنن شاید کاری دارن به مادرشوهرم گفتم ببین اون چیه رو دیوار از لحنم فهمید ترسیدم برگشت روی دیوارو نگا کرد حس کردم که اونم دیده گفتم همسایس؟ گفت نه چیزی نیست اونجا خیلی خوف کرده بودم موهای تنم سیخ شده بود مادرشوهرمم یه بسم الله گفت بعد سریع ابو بست گفت بریم خونه من دوباره سرمو برگردوندم اون سمتو نگا کردم چیزی ندیدم ولی مطمئن بودم اونجا یچیزی بود بعدشم بخاطر اینکه من نترسم تو خونه میگفت چیزی نبود تو خسته ای اونجوری دیدی

بعدشم که شوهرم اینا اومدن خونه دیگه کلا فراموش کردم اون قضیه رو ..با اینکه چند ساله از اون قضیه گذشته ولی الانم که میریم شهرستان من اون دیوارو که میبینم خوف برم میداره

یبارم تو خونه خودمون یچیزای میدیدم هستین بگم؟

ترسناک ترین اتفاق زندگیم ایک بود که بسن میلیون ها اسپرم اسپرم برنده شدم

اینجا شرایطم رو میگم چون براگ سخته هر وقت تاپیک میزنم تک به تک به همه بگم😞من یه مادرو یه زن هستم خیلی خیلی عذاب کشیدم اووو بگم تموم نمیشه.ولی بدترینش تشنج دخترم تو شش ماهگی بود شوهرمم مشکل جسمی و اعصاب داره .شوهرم کارگر مشکل ذهنی و جسمی داره. دخترمم تشنج کرده💔شوهرم میتونه راه بره و حرف بزنه ولی از نظر عقلی مشکل داره خیلی مغزش کار نمیکنه هنگ میکنه پخمه اس جسمی هم تا یه کار میکنه میفته ضعیفه نمیتونه زیاد کاری انجام بده.خلاصه زندگیم میشه اینکه من تو یه شهر کوچیک که همه همدیگرو میشناسن تو یه خانواده بد نام به دنیا اومدم...بابام مشکل اخلاقی شدید داشت و داره مشکل مشکل روانی هم داره... مادرم از مجردی سابقه افسردگی داشت وقتی با بابام عروسی کرد بیشتر شد مشکل روانیش جوری که فقط قرص میخورد خواب بود...خلاااصه همه اینا رو میشناختن. هیچ کس از در خونمون رد نمیشد چه برسه به اینکه با من ازدواج کنه...بابام وضع مالیش عالیه.ولی پولی برای ما خرج نمیکرد.فقط دنبال هرزگی و هوس خودش بود..حتا تا پول نواربهداشتی رو نداشتم تو مجردی...با اون همه پولی که بابام داره.... خلاصه هیچ خواستگاری نداشتم. وقتی شوهرم اومد خواستگاریم باهاش ازدواج کردم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

چند سال پیش رفتیم مشهد یکی از دوستان بابام مارو دعوت کرد روستا شب بود حدودای ۲اینا رفتم برم دستشویی برگشتنی غیر از سایه خودم سایه یه نفر دیگه کنارم بود رو دیوارد فکر کردم کسی هست ولی هیچکس نبود همسرم بیدار کردم گفتم بریم گفت خیالاتی شدی بخواب صبح میریم 

بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید

یه شب تو خونه تنها با بچه هام خوابیده بودم،شوهرم خونه نبود،بعد یه دفعه تو خواب و بیدار دیدم شوهرم اومده بالاسرم یه پتو انداخت روم بعدشم گفت بخواب منم فکر کردم همسرم دیگه خوابم برد،صبح که بیدار شدم دیدم اصلا همسرم شب خونه نیومده و رفته پیش مادرش خوابیده(آخه مادرشوهرم تنهاس هرشب یکی از بچه هاش میرن پیشش می‌خوابن)

یه شب تو خونه تنها با بچه هام خوابیده بودم،شوهرم خونه نبود،بعد یه دفعه تو خواب و بیدار دیدم شوهرم او ...

برای من ازین اتقاقا زیاد میوفته بیشتر وقتا هم یه زن هست تو خونه ام میچرخه

بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز