سلام
من خیلی فکر کردم
خیلییی زیاد
به نتیجه خوبی هم نرسیدم
به این فک کردم که تو ی این دو سال چقدر به خودم ظلم کردم
توی این سن برای یه آدم بی لیاقت مادری کردم، نخواستم اذیت بشی
نخواستم غصه بخوری
اینقدری که نگران آینده تو بودم نگران خودم نبودم
بخاطر تموم شدن درست
یادته اصفهان بودی چقد بهم زنگ میزدی که پایان نامم درست نشده، پروپوزالم رد شده،
استاد اینو گفته اونو گفته ، خودم کلاس داشتم، درس داشتم، امتحان داشتم اما... بخاطرت خیلی حرص خوردم گریه کردم غمگین شدم
اما تو خوشت میومد دوس داشتی اذیتم کنی دوست داری اطرافیانت ناراحت بشن، نمیتونی ببینی که خوشحال باشن چون مریضی، سادیسم داری
بخاطر امریه شدنت..... چقد پیگیر بودم و غصه خوردم
به خاطر کی؟؟؟ کسی که واقعا لیاقتشو نداشت کسی که ذاتش پلشت بود
میدونی چرا؟؟ ؟ بخاطر خودم، آره هیچ موقع نگفته بودم بهت اما الان میگم
من همه ی اینا رو بخاطر خودم کردم
چون تو وجودم یه حسی بود و هنوزم هست که فقط و فقط سرزنشم میکرد
هر روز میزد تو سرم
اخه با این ازدواج کردی؟ با یه دانشجو؟ با کسی که سربازیش نرفته؟ با یه آدم نق بزن عصبی؟ با اون خونواده با اون فامیل؟ با کسی که با خانوادت دشمنی داره؟ با کسی که نمیتونه یه روز خوشحالت کنه؟ با کسی که مسافرکشه؟
برام کم بودی خیلییی کم
روزی نبود که تو تنهایی به خودم فحش ندم و گریه نکنم
اما تو حرص خوردنا مو میدیدی و میذاشتی به حساب زندگی مشترک، میزاشتی به حساب دوست داشتنت
نه اونقدر هم دوست نداشتم
وقتی باهات ازدواج کردم سر افکنده شدم
خجالت زده شدم، افسرده شدم
تو اونی نبودی که فکر کرده بودم
تو فقط بلد بودی محکم حرف بزنی اما...
به روت نمیاوردم اخه تو هم گناهی نداشتی دلم نمیومد مستقیم اینا رو بهت بگم
نمیدونم چرا اما نمیتونستم بهت بگم با تو افسرده ام حالم خوب نیست از ازدواجم باهات احساس گناه دارم
اما تو، اوایل بصورت غیر مستقیم بهت میرسونم که بابا یکاری کن
یه حرکتی بزن
اما نمیتونستی، نمیخواستی. الانم نمیخوای
منم نمیگم باید حتما پیشرفت کنی رشد کنی
تو شخصیتت فرق داره آخه مث من کمالگرا نیستی، مث من نبودی که..
نه تو کنکور، نه تو دانشگاه، نه تو زندگی
من تو این دو سال فقط با امید زندگی کردم
گفتم میگذره، خوب میشه، پیشرفت میکنیم
اما خیلی دیر میگذره دیگه
اون شب اولش که پایه میز شکست گفتم خوب حالا اشکال نداره
اما بعد از چند لحظه، این فکرا، این غم، این افسوس، این حسرت اومدن تو ذهنم
سر میز گذاشتم و گریه کردم بهت فحش دادم
اما تو
میتونستی آرومم کنی میتونستی بگی اوکی میخریم درست میکنم
نکردی چون تو هم فکرت منفی بود
الانم مسئله اون شب نیست، بلاخره این طناب یروزی پاره میشد دیگه
اما خیلی خوب شد
باعث شد که دیگه اونجوری دوستت نداشته باشم، دلم برات نسوزه، بهت حس مسئولیت نداشته باشم
بهت بگم اینایی رو که کل این دو سال بجز چند ماه اولش که امیدم بهت100 بود
تو وجودم نگه داشته بودم و ذره ذره آبم میکرد
اگه خودتم برگردی و نگاهی تو زندگی کنی میتونی حسش کنی و یادت میفته همه رو
بهت گفتم برو بیرون کار کن آموزش ببین، گفتم سربازیت تموم بشه یه کار خوب پیدا کنی، خوب لباس بپوشی، درآموتو ببر بالا تا غم درون خودمو بکشم تا حس گناه خودمو خفه کنم
تا بگم نه اونی که انتخاب کردم خوب بوده
برای خودم نه برای تو
یادته بابام برات کاپشن خرید
گفتی بهم فحش داده حالا اومده کاپشن خریده
نه برای من خریده برای اینکه خودم خواستم ازش که به حساب کتی که برای عقدت نخریدن، حالا یه کاپشن بخرن تا مردی که بعنوان شوهر انتخاب کردم تو کوچه خیابون که میاد باهام سرمو بالا بگیرم نه بخاطر لباس کهنش خجالت بکشم
بری دفع اون غمه اون غصه هه اون حسرته
اما تو.. نفهمیدی، میتونستی راحت بفهمیا اما نخواستی که بفهمی
کلا خودتو خوب بلدی به نفهمی بزنی!
طلب داشتی ازم تحمل کردن مشکلاتت رو، صبر بی اندازه رو، توقع خیلی خیلی پایین رو، مراعات رو، خوب خرج نکردنو،
همه ی اینکا را رو کردم اما
بخاطر خودم چون میخواستم به انتخاب اشتباهم فرصت بدم، تو اشتباه بودی برام کم بودی
اما نمیخواستم پست بزنم
میخواستم هر جوری که شده درستت کنم، زیادت کنم
نتونستم
نخواستی
شکست خوردم
اما دیگه دست کشیدم
حالا با خودت میگی مگه خودت چی هستی یه دانشجو داروسازی
بخاطر داروسازی نیست بخاطر ذاتمه من کما لگرام خودمو اذیت میکنم تا برسم بالا اطرافیانم رو
از توقف، پسرفت، هدر دادن زمان، ایستادن بیزارم درست همونایی که تو دوسشون داری
راحت وایمیستی حالا دو ماه هیچ کاری نکردی یسر به اسدی هم نزدی به درک
یه ترم دانشگاتو الکی الکی انداختی عقب به جهنم
اما من...این مدلی نیستم
تو زندگی سخت گیرم بر عکس تو