حالم خیلی بده....
۲ماهه منو امید داده
بهم میگفت میبرم بهت طلا میخرم
امروز با ذوق گفت بریم طلا بگیریم و ماشین یه مقدار خیلی کم خرج داشت
منم اماده شدم رفتیم
وقت ناهار بود طلافروشی ها بسته بود
گفتیم بعدازظهر بیاییم رفت لوازم یدکی بگیره
بعد گفت باید چن تا چیز دیگه هم برا ماشین بگیرم
گفتم اونو سر ماه حقوق گرفتی بگیر ۲روز دیگه حقوقشه و تو این دو روز اصلا استفاده نداریم از ماشین
بعد شروع کرد ک تو نمیزاری من برا ماشین خرج کنم
تو اینجوری هستی و تو اونجوری هستی من هیچی نگفتم چون واقعا دلم شکست
اصلا نفهمیدم چیشد
بعل رفت تعمیرگاه به مکانیک میگفت از بهترین قطعات استفاده کن .همه چیشو عوض کن
منم هیچی نگفتم.. فقط حس کردم تحقیر شدم خرد شدم
لال شدم هیچی نتونستم بگم تموم استخونام انگار باهم شکست....فقط اینو بهش گفتم که تو که نمیخواستی طلا بخری چرا منو اوردی بازار.گفت نمیبینی ماشینو و..همین دلم خیلی شکست....