سلام دوستان من مشهدی ام و مادرو پدرم مشهد زندگی میکنن
با ی پسر بلوچ ازدواج کردم پدرم با ازدواجم مخالف بود میگفت درس بخون و دانشگاه رو ادامه بده خودم پافشاری کردم بعد دوسال درد سر موافق به ازدواجم شد گفت حالا که میخوای برو وضیفه ی من ی جهاز خوبه و اینکه مادرت برات کل بکشه که بری سر خونه زندگی
قرار بود نامزد باشیم که پدر شوهرم گفت من میرممکه خوب نیست عقد کردین عروسب نمیگیرید ما این جیزا رو خوب نمیدوینم عروسب بگیرید بیاید سرخونه زندگی تون که من میرم مکه متین یعنی شوهر منو با خودش ببره حج واجب مام عروسی گرفتیم هول هولکی که بابام از من واقعا دل گیر بود
مامانم قرار بود دوهفته بعد عروسی بمونه پیشم که بابام نزاشت بمونه💔🥲رفتن
من دلم میخواد چهارشنبه برم شنبه برگردم ولی نمیدونم چیکار کتم از طرفی میترسم مادر شوهرم بگه سریع فرار کرده رفته از طرفی من اونجا فامیل دارم حداقل عموهام و دایی هام مهمونی میدن دو روز بمونم ال فرار نمیشه
نمیدونم چیکار کنم
از طرفی ام دلم اینجا گرفته
شوهرم بخاطر اینکه واسه مغازه اش جنس اورده بودن رفته قشم از خونه بیرون نمیرم میگه فقط باخودم برو بیرون
الان که فکر میکنم ادمهای غریبه ی مشهد هم برام آشنا بودن خانواده بودن انگار مشهد خونه ام بوده ادماش خانواده ام
اینجاحتی رنگ آسمونشم غریبه
دلم گرفته یکم