من عروس راه دورم رفته بودم خانوادم ببینم که شوهرم زنگ زد گفت برگردم ک کارا خونه مونده خودش تنهاست و نمی تونن (اصلا قرار نبود ب این زودی خونه پیدا کنه خودم تعجب کردم اگه می دونستم نمیرفتم چون راه دور و خیلی اذیت شدم و زودم برگشتم )تازه از اتوبوس پیدا شدم اسنپ گرفتم رفتم خونه دیدم دارن اسباب میزارن کامیون ببرن خونه جدید(قبلش جم و جور کرده بودیم)تا رسیدم گفتم ب شوهرم بزارم یکم استراحت کنم ۱۸ ساعت تو راه بودم سردردم وحالم خوب نیست کلی دعوا ک رفتی خوشگذرونی پاشو خونت جمع کن کلی باهام دعوا کرد این از پسر تربیت کردنش، منم با همون خستگی خونه جم و جور کردم بقیش موند برا فردا ، فردا خونه تمیز میکردم ک یهو زنگ در زدن دیدم مادر شوهرم با همون حالت رفتم چایی دم کردم آوردم کلی ایراد ک اینجا تمیز کردی نکردی بعد همه جا سرک میکشد خوشم نمیاد اصلا از این رفتار حتی تو کابین یا کند لباس ، بعد هم چایش خورد کلی غرغر کرد ک چرا بچه دار نمیشد آخه من با پسرا س سال ازدواج کردم هنوز نمی دونم میتونه با من کنار بیاد خونه نداریم کلی بدهی داره بعد من یبچه بیارم ک چی اون ب من نمیگه تو ک این شرایط دیدی چرا بچه آوردی بعد هم نگفت عروس کمک نمیخای البته ک انتظار ندارم چون سنش بالاس اما ی تعارف میگرد حداقل ، بجای ایراد گرفتن از من ، حتی خواهر شوهرم ی زنگ نزدم ک بگن کمک میخای یا ن بخدا اصلا انتظار ندارم و نمیخام ک بیان ولی ی زنگ زدن چ ایراد داره ،
در کل همه اینا ب کنار هروقت منو میبینی میگه آنقدر نیار نیار ک آخر بچتون نشه گفتم ب پسرت بگو اون هم نمیخاد میگه اون نخواد تو میتونی تو رابطه ی کاری کنی ی حرفایی زد ک شرمممیاد اینجا بگم مثلا فلان چیز سوراخ کن یا ..
در کل از دست خانوادش خستم دلم میخواد خودش خانوادش رها کنم برم