اینقدر دعا کردم و هیچ جوابی نگرفتم
هیچ وقت وجود خدا را احساس نکردم
از نوجوانی تا ... اینقدر دعا کردم
از ته قلبم اعتقاد داشتم و منتظرش بودم
یکبار احساسش نکردم
حتی یکبار نبودش
یکبار دعام مستجاب نشده
یکبار به آرزوم نرسیدم
هیچ وقتم حکمت و دلیلشانم نفهمیدم
همیشه برام حسرت شدن همه چیز
وقتی التماسش میکردم و اون مثل همیشه سکوت من میکرد و نبودش...
۲ ساله دعا نکردم و یا خیلی کم
چون هر وقت یهو دعا کردم احساس احمق بودن میکنم
احساس میکنم روانیم با خودم حرف میزنم..
شاید چون تمام عمر بهش از ته قلبم اعتقاد داشتم هنوز سخت باشه ولی دارم تمام سعیمو میکنم بهش اعتقاد نداشته باشم...
اگر خدا راست بود که حقی نداره به من بگه چرا بهم اعتقاد نداشتی..
چون من خودم که نخواستم خلق بشم
منو خلق کرده یک عمر رهام کرده
یکبار حسش نکردم
اگرم وجود نداشت که خوبه حداقل در آینده امید به چیزی واهی ندارم