2733
2739

سلام

من ۴ ماهه رفتم سر زندگی خودم. بچه ی آخر خونمون بودم و شدیدا وابسته به خانواده. الان مجبورم یه شهر دیگه زندگی کنم و همش دلتنگم و نگران. برای کسی این موقعیت پیش اومده؟ چکار کردید با این حس ها؟


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

منم تحمل می کنم. ولی دچار اضطراب شدم همش می ترسم. غروب که میشه دیگه اصلا یه لحظه توی خونه بند نمی شم. شب با ترس از خواب بیدار می شم. ته دلم همش خالیه. آخه بابا و مامانم سنشون از ۷۰ گذشته و من همش نگرانشونم نکنه اتفاقی براشون بیفته

گلم چاره ای نیست منم از خانواده ام دورم‌.... برو بهشون سر بزن

سر می زنم ولی یه مدته حال مامانم هم خوب نیست این استرسم رو بیشتر کرده. همش نگرانم نکنه یه چیزی بشه. خودمم اینجا اومدم اصلا هیچ دوستی ندارم و از خونه هم بیرون نمی رم. مگه اینکه بریم خونه ی فامیلای شوهرم. چطوری با باید این استرس و ترس رو مدیریت کرد؟

2740
سر می زنم ولی یه مدته حال مامانم هم خوب نیست این استرسم رو بیشتر کرده. همش نگرانم نکنه یه چیزی بشه. ...

باید حداقل یکی دوتا دوست پیدا کنی....کلاس برو...نستقل بودن خوبه نمیتونیم تا ابد کنار پدرو مادرمون باشیم...من همیشه فکر میکنم اگه نزدیکسون بودم همسرم بد بود چه فایده ای داشت کنارشون بودن؟ همین که خیالشون از منو زندگیم راحته برامون کافیه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687