خیلی دلم گرفته یهو با خوشحالی رفتم تو اتاق بابام براش ی چیزی بخونم دیدم گوشیش دستشه اشک تو چشماش جمع شده
سعی داشت هی بغضش رو بخوره و حرف میزد با صدای گرفته ولی ضایع بود تا اونجوری دیدمش چشمام پر شد ولی سعی کردم هی چرت و پرت بگم بخندونمش
برای ی دقیقه هم ب بهانه دفترم تنهاش گذاشتم تا به خودش بیاد و داشت اشکاشو پاک می کرد ...
بابام آدمیه ک چندسالی ی بار میتونی ی قطره اشک ازش ببینی اصلا اهل گریه نیست و این داغونم کرد