من صبحانه برای شوهرم از شب آماده میکنم صبح ها میخوره من خوابم می‌ره سرکار
بعد مادرشوهرم میگ تو ک صبحا خوابی بذار بیاد خونه ما صبحونه بخوره
من نمی‌فهمم واقعا
ما الان خودمون تشکیل خانواده دادیم
زندگیمون جدا هست
اصلا درک نمیکنم مدل زندگیمو
این مدلی دوست ندارم واقعا
مگ بقیه ک خونشون جدای اینجوری زندگی میکنن ک من اینطوری باشم....
تو همه چیز دخالت تو همه چیز نظر تو همه چیز توقع....
تو بگو بیدارم
از کجا میدونه خوابی؟
منم تو یه ساختمونم درک میکنم چی میگی خواهر
اصلا از کجا نیفهمه شما صبحا خوابی؟بگو نه ما باهم صبحانه نیخوریم مکراینکه مریض یا بی حال باشم که بازم صبحانش اماده میکنم
خوب چه اشکال داره بره
واقعا درک نمیکنم
اون مادرشه
حالا خواهر من هر وقت غذا نداره زنگ میزنه شوهرش برو خونه مادرت اینا.البته بگم خودشم فهمیده روش زندگیش اشتباهه.تو کارت درسته نذار این روال بشه.حالا یه چند وقت صبحا بیدار شو تا از سر اون پیر زنم بپره.زندگی تو یه ساختتمون همینه،کج دارو مریض کن.
اگه تو دوست نداری نباید این طور بخواد، ولی یه ذره خودت رو بزار جای مادرشوهرت که عشق میکنه وقتی حداقل صبحونه پسرش مهمونش باشه، تو هم چند وقت دیگه بچت ازدواج میکنه
کاش شوهر من مادرش اینجوری میکرد براش صبونه اماده میکرد
