یاد یه خاطره از بچگیام افتادم. ما هرسال سه هفته اول تابستون میرفتیم شهر مامانم پیش خاله ها و دایی ها و مادربزرگم .۵۰۰ کیلومتر فاصله داشتیم .بابام هر چند روز یکبار زنگ میزد به تلفن خونه مادربزرگم و احوالمون میپرسید .مادرم ریز به ریز کارایی که کرده بود براش میگفت و این شده بود عادت هر دوشون .یه سال همزمان با ما خانواده زنداییم هم از راه دور اومده بودن به زنداییم سر بزنن و یه شبشو قرار شد همه باهم شام ببریم پارک کنار رودخونه بخوریم .وقتی بابام زنگ زد مامانم بهش گفت آره امشب همچین برنامه ای هست ماهم بریم؟(ینی مامانم و منو آجیم )
بابام گفت نخیر من از خانواده زنداداشت خوشم نمیاد و شما سه تا بمونید خونه مادربزرگ مامانمم گفت چشم .ولی بعدش دو ساعت گریه کرد .چون دوست داشت با اونا بره پارک .منو خواهرمم کلی گریه کردیم و اون شب تنها موندیم خونه مادربزرگم .حالا که فکرشو میکنم میبینم چه لزومی داشت مادرم همه چیزو به بابام بگه ؟خانواده زنداییم بسیار آدمای باشخصیتی هستن و بابای من کلا رو همه عیب میزاره .چرا مادر من با خودش و ما این کارو میکرد؟ اگه نمیگفت بابام از کجا باخبر میشد ؟
همین مادرم سالها بعد چنان ضربه ای خورد که مدتها بیمار شد