خواهرم اومد توخوابم ازش پرسیدم جات خوبه؟؟گفت اره خوبه ،مامورای خیلی ترسناک و بدی اونجا هستن ولی کاری به من ندارن ،
منو فقط در حدی که ببرن تو یه بیابون تاریک تا صب نگهبانی بدم ،اذیت میکنن،،گفت بر حسب اعمالمون جایگاه بهم دادن
خواهرم دست به خیرش خیلیییی زیادددد بود خیلییییی که نزدیک هزاران نفر اومدن تشییع و همه میگفتن حقتو حلال کن به خیلیااا کمک مالی واسه عمل و ساخت خونه و ازدواج و ...کرده طوری که خانوادم دعواش میکردن ازاینهمه کمک رسوندن،،
وقتی خواهرم بااینهمه خوبی دقیقا اومدن ازهمون چیز که میترسیده سرش اوردن ،ازتاریکی و بیابون میترسید
با ما چیکار میکنن؟ازدیشب همش میگم نکنه مارمولک بندازن روم من خیلی از مارمولک میترسم
مامانم میگه خداخودش مارو ساخته فک میکنی نمیدونه کع از چی میترسیم ،دقیقا میاد همون کارو انجام میده که عذاب بکشی