بابا بزرگم تو بچگی مامانم و خالم ترک میکنه، میره مسافرت و یه ازدواج دوباره میکنه. آخر عمرش وقتی دیگه پول نداشت برگشت، مامانم براش خونه اجاره کرد و مخارجش داد.
چون نوجوون بودم نمیفهمیدم به من ربطی نداره خیلی باهاش دعوا میکردم هر وقت میدیدمش.
وقتی بیمارستان بود نرفتم ببینمش، الان چند ماهه فوت شده. الان یادم میاد وقتی بچه بودم برام از شهرهای دیگه کادو و پشمک و خوراکی میفرستاد.
الان چند ماهه درک کردن مرگش موکول کردم به بعد کنکور.
یعنی در طول روز فک میکنم هست نمرده، اذیتش نکردم.
خیلی تو زندگیش اشتباه کرده بود، ولی به من ربطی نداشت، چرا اون حرفارو زدم🙂، چرا نرفتم ببینمش.
دقیقا شبی که گفتن خوب شده از بیمارستان اومد، لحظه ای که پاشو گذاشت توی پله های خونه قلبش وایستاد، جلوی خودم مرد.
کاشکی الان حالت خوب باشه، کاشکی الان کسی گذشته رو نزنه تو سرت، کاشکی الان از عالم و آدم حرف شنوی.🖤