این واقعیه و برای خیلی وقت پیشه.
ماجرای زن پسر عمه
همشون سنشون از من خیلی بالاتره و بچه هاشون هم سن من و بزرگترن *.
دامدار بودن و رفته بودن به جایی خیلی دور از روستاشون چادر زده بودن، فقط ۲ تا زن بودن با ۲ بچه ، زن پسر عمم با خواهر شوهرش .
بعده اینکه چادر زده بودن رفتن برای خودشون بخوابن
زن پسرعمم تو خواب دید که مرد نورانی صداش میزد میگفت بیدار شو بچه هات رو خوردن
بعد از این از خواب میبره، بعدش که دقت میکنه میبینه یه سر خیلی بزرگ که شبیه آدمه ولی کاملا پوشیده از موعه داره چادرو تکون و میده بعدش شروع کرده بود به ها ها کردن و صدا درآوردن
خواهر شوهرعم شک بهش وارد شده بود هعی داشت به زن پسر عمم اشاره میکرده که ساکت باشه و تکون نخوره
میگفتن دهنش بوی گوشت فاسد میداده، موقعه ای که میخواسته وارد چادر بشه سگا شروع کرده بودن به واق واق کردن اینم کمی نگاهشون کرده بعدش رفته
شانش آورده بودن که سگا اومده بودن مگرنه خدا میدونه په بلایی سرشون میومد
بعد از اون هردوشون دیگه اون آدمای سابق نشدن و مشکلات روانی پیدا کرده بودن
چند سال بعدم پسر عمم( شوهرش) با یه تریلی تصادفت میکنه و فوت