من مادری دارم ک خیلی همهچیز رو بزرگ میکنه واز کاه کوه میسازه منو مقصر میکنه و قشقرق به پا میکنه.
امروز قرار بودم برم خونه مادربزرگم ک تازه از بیمارستان اومده برم و از صبح چند بار صحبتش شد ک میخوام برم و به اونا گفته بودیم سر شب به مادرم گفتم فردا با هم بریم ؟
از قبل هم سر یه موضوعی ناراحت بودم از دست خالم هم مادربزرگم، گفتم الآنم اگه میرفتم میخواستن منو بزارن وسط(من یه مدته که حالت های افسردگی دارم مثلا خالم همیشه بهم میگه روزه سکوت گرفتی ؟ یا مادربزرگم چند وقت پیش یه ضرب المثلی رو میگفت ک دختره لاله و ...)
اینو ک گفتم هیچچیی دیگه شروع کرد ک اره تو گوه میخوری این حرفو میزنی مادر من الان تازه از بیمارستان اومده داره میمیره خالت اون همه خوبی در حق ما کرد . حق نداری دیگه بیای خونه عزیز
منم گفتم من فقط از این رفتارشون ناراحت شدم به خودشون هم لازم باشه میگم گفت آره از بس بی چشم و رویی و .. تازه هم از بابام جدا شده سریع برداشت زنگ بزنه ک به اون بگه بیا این دخترتو ببر پیش خودت از دستش خسته شدم ک بابام جواب نداد بیشتر حرصی شد
شما بگید من مقصرم ؟ خب منم آدمم شخصیت دارم
میگه یه ساله تو حالت بده مریضی هرچی هم باشه حق ناراحتی ندارم ؟ از اونور زنگ زده به برادرم گریه و زاری ک من چ گناهی کردم تو این زندگی و این دختره حالا گیر داده به خانواده من و ... میگه این دوست نداره با من زندگی کنه
تو فکرم بود فرار کنم ولی ترسیدم شما بگید یعنی من باید خفه بمونم هر کی هم هر حرفی خواست به من بزنه یا مادرم تا کی باید با من اینطوری رفتار کنه ک حتی حق نظر دهی نداشته باشم