من و شوهرم دوست بودیم اما زمان خاستگاری نه خانواده من نه خانواده اون نفهمیدن و به عنوان غریبه اومدن جلسه اول مادرش و زن داداشش و خواهرش اومدن تابستون بود و شربتی ک درست کرده بودم زعفران داشت من میدونستم زن داداشش حامله هست تو یکی از لیوانا زعفران نریختم وقتی بردم تعارف کنم به زنداداشش یهو گفتم عذر میخام شربت زعفرانه چند تاش ساده هست اون موقع 2 ماهش بود یهو گفتم اره ارهه زعفران نخوریا ساده بدار دیگ توضیح دادن ک بارداره اما قشنگ یادمه زنداداشه مشکوک نگام میکرد اما خب لو نرفتم
زمانی ک مادرش مثلا عکس پسرش اورده بود نشون من و مادرم بده عکساشو با شوق نشون میداد غافل از اینکه اونارو خودم ازش گرفته بودم وضعی بود اصلا
یه شهر دیگ شاغله و محلی ک زندگی میکنن یه شهرک هست ماورشوهرم وسط حرفاش اسم این شهرک یادش رفته بود یهو ناخاسته من گفتم فلانه اسمش یهو همشون با تعجب نگاه کردن اخه خب شهرخودمون نیست منم فهمیدم سه شده گفتم نامزد دوستمم همینجا شاغلن اونجا زندگی میکنن
سوتی نبود نداده باشم