2737
2734
عنوان

یادداشتی برای خودم .

25 بازدید | 1 پست

امشب خیلی حالم خرابه خیلی دلم گرفته یهو به سرم زد یه تاپیک بزنم و دردامو حال بدمو و خواسته هامو توش بنویسم . تا هم کمی از حال بدم کمتر بشه و هم به یادگار ازم بمونه تا فراموش نکنم این روزامو . و اگه اون زمان شاد بودم بدونم که باید قدر شادیم رو بدونم . چون برای بدست آوردن اون شادی الان زجرهای زیادی کشیدم .یعضی وقتا که دلم میگیره تو برگه ای برای خودم حال بدمو مینویسم و گریه میکنم . ولی وقتی چند روز بعد اتفاقی اون برگه رو میخونم نوشته هاش و دلیل گریه و ناراحتی های دوروز پیشم برام بی معنی و خنده دار میشع . شاید الانم که این متنو مینویسم بعد چند سال که اومدمو و خوندمش برام خنده دار باشه  و بی معنی . شابدم از نظر من اینهایی که میگم زجر باشه و اگه برای کسی بگمش بهم بخنده و اصلا به چشمش هم نیاد .خستم خیلی خسته . پدرم از کارش بیکار شد پدرم کارگر بود و تو یه کارخونه کار میکرد . از زمان مجردیش اهل رفیق و رفیق بازی بود . اهل دود و قلیون و مشروب و اینا نبود . اما قمار میکرد .  با دوستاش میرفت زمین فوتبال و اونجا ورزش میکرد . از غروب میرفت تا 11.12شب  . یادمه اون زمانا منو مامانم رو پله ی تو حیاط مینشستیم و منتظر بابام میموندیم  که نون بخره و بیاد خونه . خیلی وقتا نمیومد و ساعت 3.4صبح میومد . مامانمم بخاطر همین چیزا دوست نداشت که پدرم بره زمین فوتبال . مادرم خیلی تو دلش آه میکشید . خیلی  دوست و رفیقای پدرمو فوهش میداد . وقتی با پدرم سر این موضوها دعوا میوفتاد از پدرم کتک میخورد . پدرم وقت و بی وقت میرفت زمین فوتبال . همیشه یه لباس ورزشی زیر بغلش یا تو لباسش قایم میکرد و میرفت . شاید برای خیلی ها خنده دار بنظر بیاد ولی برای من خیلی دردناکه . من خیلی کتک میخوردم از پدرم خیلی زیاد بی دلیل  با کمربند میزد با شونه  میزد یا جارو و سیخ کباب با هرچی که فکر کنی یه بچه شیش هفت ساله رو میزد . ما هیچ وقت با پدرم بیرون یا مسافرت نمیرفتیم . یعنی نمیبردمون مسافرت . اونموقع ها پدرم موتور داشت فقط  . که باهاش میرفت زمین فوتبال . تنها دلخوشی منو مامانمم این بود که بریم دوتا ایستگاه تاکسی بگیریم و بریم خونه مادر بزرگم . بعدم غروب دوتا ایستگاه تاکسی بگیریمو برگردیم خونه . چون پدرم بی پول بود غذای خوبی نداشتیم که بخوریم . خیلی روزا چایی شیرین میخوردیم به عنوان ناهار یا شام . یا برنج نیم دونه میخوردیم با خورشت گوجه بدون گوشت . یا با سیب زمینی . مادرم هرکاری میکرد که پدرم از این کاراش دست برداره پدرم ول نمیکرد دوست و رفیقاشو . ورزش بهونه بود در کنار ورزش کارت بازی و شرط بندی هم میکردن .یادمه یه بار که داشت موهاشو شونه میزد که بره زمین فوتبال پاشو گرفتم گفتم تورو خدا نرو شونه رو زد تو سرم . یادمه کوچیک بودم نمیفهمیدم میرفتم جایی به همه میگفتم مامانم غذا درست نمیکنه ما فقط چایی شیرین میخوریم . گذشت و گذشت مادرم شروع کرد به قهر کردن بلکه بابام دست از کاراش برداره . اما فایده نداشت . منو مامانم برای قهر رفتیم خونه پدر بزرگم  یک هفته ای اونجا بودیم بعد یک هفته پدرم با چند تا بزرگتر اومد برای آشتی به شرط اینکه دیگه نره دنبال  رفیق بازی . وقتی اومدیم خونه فهمیدیم که تو این یک هفته ای که نبودیم پدرم  رفیقاشو میاورد خونه و تو خونه قمار میکردن . مادرم اگه اعتراض میکرد یا چیزی میگفت به قصد کشت میزدش منم که برای دفاع میرفتم جلو کتک میخوردم .یادمه فقط عید به عید کفش میخریدم . پول نداشتیم غذا ببرم مدرسه تنها غذایی که میبردم مدرسه سیب بود . که اونم تا کلاس سوم بود . از کلاس سوم به بعد هیچی نمیبردم دیگه . دوستام بهم میگفتن تو چرا همش سیب میاری منم میگفتم چون سیب خیلی دوست دارم . یادمه اونموقع یه شکلات تخته ای هایی اومده بود که نصفشون قهوه ای بود نصفشون سفید . وای که چقدر دلم میخواست یه بار بخورمشون . همیشه تو مدرسه بلوف میزدم . دوستم میگفت من پیراهن دارم اینطوری و... منم میگفتم اره منم سه چهار تا پیراهن دارم و..وقتی بزرگتر شدم دیگه چیزی نمیبردم مدرسه کسیم میگفت چرا غذا نیاوردی میگفتم تو مدرسه گشنم نمیشه . عیدا که میشد و پول عید میگرفتم بعد با همون پول تو مدرسه غذا میخوردم . تو مدرسه دوست صمیمی نداشتم . تو فامیلم کسی نبود که هم  سن و سالم باشه . در و همسایه هم همه ازم بزرگتر بودن موقع بازی که میشد همش میگفتن تو نخودی باش . یا منو راه نمیدادن میگفتن  تو که همسن ما نیستی . ‌‌‌‌و این شد شروع تو خودم رفتنا . یواش یواش تبدیل شدم  به یه آدم گوشه گیر . مادرمم که آدم مذهبی بود و دائم به همه اجازه ی دخالت تو زندگیمونو میداد . من از همون شیش هفت سالگی وقتی میرفتم بیرون تنم مانتو میکردم . اگه بولیز آستین کوتاه میپوشیدم آستینش باید تا آرنجم میبود و باید باسنم رو  میپوشوند . همش سرم روسری بود . خیلی به لاک علاقه داشتم اما مادرم نمیزاشت دعوام میکرد میگفت پدر بزرگت حساسه ببینه دعوات میکنه .و از اینجا کم کم دخالتای اونا شروع شد . من اجازه نداشتم بی روسری باشم اجازه نداشتم بدون چادر باشم اجازه نداشتم لاک بزنم حتا تو خونه اجازه نداشتم بولیز بپوشم و باید تونیک میپوشبدم تا بلند و پوشیده باشه . تا خواهرم دنیا اومد . وقتی خواهرم دنیا اومد اوضاع مالیمون بهتر شد تنهایی من کمتر شد . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 . .

من حق نداشتم تو کوچع بازی کنم حق نداشتم سر راهم از مغازه خرید کنم . اول راهنمایی مادرم بخاطر حرف مادر بزرگم منو برد تو مغازه برام چادر خرید . یک روز قبل از شروع مدرسه . وای که چقدر اون شب گریه کردم چقدر متنفر شدم ازشون . وقتی چادر سرم میزاشتم خجالت میکشیدم . چون من چادر رو دوست نداشتم وقتی جلوی دوستای بی چادرم بودم بهشون غبطه میخوردم بهشون حسودیم میشد چون دوست داشتم جای اونا باشم هی میگفتم خوش به حالشون که میتونن اونطوری که میخوان زندگی کنن . تو مدرسه زنگای تفریح همش تنها بودم . دوستی نداشتم وقتی معلم تو کلاس میگفت فردا اردو هست گروه بندی بشید غصم میگرفت . هیچ اعتماد به نفسی نداشتم.


بقیشو فردا مینویسم 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز