من شوهرمو واقعا دوسش داشتم خیلی با اینکه خودم از هر لحاظ ازش سرترم
تو نامزدی اون خواستگاری طلاق بده منه احمق قبول نکردم از بس چشمام کور بود به زور دوباره ادامه دادیم
اما تحمل شوهرم سخته واقعا
من چند روز پیشا همیشه خونه رو تمیز میکردم به خودم نیرسیدم به خانوادش سر میزدم فضای خونه روشاد نگه داشته بودم و به زور با حداقل ها براش تولد گرفتم
اما بعدش از شانس گندم ناپدریم فوت شد واقعا داغون شدم بخاطر خوبی هاش تنهایی مادرم آرزوهاشون و همه چی
اونجا بودم هر وقت هم که می اومدم خونه اونقدر بی حال و ناراحت بودم حتی غذا نمیخوردم
از یه طرف هم مریض شدم همش ۳ روز طول کشید این وضعیت
بخاطر کثیفی خونه و نمیدونم چی همش سرم داد میکشید هر چی از دهنش در اومد بهم گفت جلو خانوادش سرم داد کشید
بعد هم خانوادش اصلا حتی بهم تسلیت نگفتن و لا شادی شوهرم براشون تفریح
واقعا دیگه خسته شدم خیلی