۲۲ روزه عروسی کردم شوهرم خونه داریم از خودمون مستاجر داخلش تا ۵ دیگه درمیاد اومدم با خانواده شوهرم زندگی میکنم واقعا سخته مادرشوهرم بدش میاد هرروز برم حموم لباس بندازم تو لباس شویی چیکار کنم امروز مایع زیاد ریختم تو لباس شوییی اومد بالای سرم لباسم انداخت وسط حیاط گفت این چ وضعشه بزور التماس دادم درستش کرن لباس شویی رو الان اینجور داری میکنی
منم جوابش ندادم هیچ لباسام آبکشی کردم پهن کردم سر بند لباسام جمع کردم خواستم برم خونه مادر بزرگم تو همین شهره خونه ما شهرستانه فاصله ش زیاده بعد گفت کجا نمیزارم بری گفتم از شوهرم اجازه گرفتم گفت شوهرت کیه من نمیزارم ب این شب بری شوهرم سرکاره شبانه روزی نمیاد تا یک هفته عصابم خرابه اگ برم خونه مادرم نمیزارن بیام دیگه بخدا مادرم بفهمه خون بپا میکنه خودش میدونه چیکار کرد نزاشت برم البته از آنجا بازآرایی نخواستم برم ک بزاره برم نزاشت فردا میرم بگم برنمیگردم آن چ وضعشه با برادرم صحبت کردم میگه زیاد سخت نگیر همه زندگیا اینجوری تازه اولشی