سلام خانمها من و همسرم با عشق باهم ازدواج کردیم ولی چند وقتیه حس میکنم دیگه دوسش ندارم از بس به خواسته هام بی اهمیت بوده حس میکنم منم اون برام مهم نیست ما۶ ساله ازدواج کردیم خونمون یه ساعتی از خونه بابام دوره توی این ۶ سال فقط ۶،۵ باهام خرید اومده نمیزاره من خودم تنها برم بیرون باید منتظر باشم هر موقه بابا مامانم میان خونه مون با اونا برم بیرون شده کار ضروری داشتم ولی دو ماه سه ماه منتظر بودم تا با خانواده م برم این روزها هم ساکت نبودم دعوا کردیم بحص کردیم با زبون خوش باهاش حرف زدم انگار نه انگار براش مهم نیست کارشم جوری نیست که بگم وقت نداره نمیتونه اتفاقا وقتش همیشه دست خودشه هرموقه خانوادش بهش نیاز داشته باشن شده یه هفته ۱۰ روز براشون وقت گذاشته از منو کار و زندگیش گذشته اینقد بیزار شدم از زندگیم بابامم پشتم نیست جدا بشم نمیدونم چیکار کنم اومدم باهاتون درد دل کنم یکم خالی شم