سه سال ونیمشه
بهم میگ من بابامو دوس ندارم،دلم براش تنگ نمیشه،میگ همش بمونیم خونه ی باباجون
(قهرم وتقریبا ۱۰روزه اینجام...خونه ی بابام)شوهرم زندونیم میکنه وبجز خونه بابام جایی نمیزارتمون برا همین خونه ی بابامو دخترم بیشتر دوس داره
الان داداشم باهاش شوخی میکرد
(شوهرم اصلا سراغمونمو نمیگیره)گفت بیا با گوشی حرف بزن باباته
بعد خودشم رفت تو اتاق خواب صدای شوهرمو در اورد
دیدم دخترم اروم داره بهش میگ دوست دارم،دلم برات تنگ شده
چشام پر شده
چرا مردا انقد نامردن