اون با من صمیمی بود من با اون صمیمی بودم همیشه دنبال فرصتی بودیم ک کسی نباشه و باهم حرف بزنیم(حرفامون راجب بقیه و....بود) یعنی نه اون نه من از اونجور دختر و پسرا نبودیم
عین دو تا هم جنس باهم رفتار میکردیم هیچی بینمون نبود
تا اینکه دخترداییم اومد وسط ی روز توی باغ پدر بزرگم برگشت به من گفت میدونم فلانی(پسرخالمو گفت) تورو دوست داره اما لطفا کنار برو بگو ببینم تو ام دوسش داری؟؟؟؟؟ من کلا جا خورده بودم انتطار همچین چیزیو نداشتم دخترداییمم از من بزرگتره
از طرفی اونا میرفتن برای همیشه توی اون شهر زندگی کنن اما من تهران بودم
برگشت بهم گفت بعد این دیگه همه چی فرق میکنه من اینجام و تو ماه ها اونو نمیبینی و....
درحالی ک من تا اونموقع از این نظر به پسر خالم فکر نکرده بودم