من بچگی خیلی افتضاحی رو داشتم، بابام مشکل روانی داشت و به شدت خسیسه، قبلا هم یه بار ازدواج کرده و از اون ازدواجشم بچه داره ولی هیچ وقت عین خیالشم نبود که بچه ایم داره اونا رو مامانشون برد بزرگ کرد
بعد با مامان من ازدواج کرد، بچگیام مامانم تو خونه ی مردم کار میکرد منو هم میبرد باخودش سر کار یا مثلا میرفت پرستاری کودک و سالمند منم میبرد
من همیشه از سنم بیشتر میفهمیدم خیلی بیشتر اون موقع هم تو عالم بچگی ناراحت میشدم از اینکه مامانم خونه مردم کار میکنه
علاوه بر خساست شدید دست بزن داشت بابام بارها مادرمو کتک زد (منو نمیزد ولی مامانمو چرا) و من هنوز صحنش جلو چشممه
همیشه میگفتم باید خودمو از این شرایط نجات بدم باید درس بخونم برای خودم کسی بشم، سال کنکور حتی بابام ساعت تعیین میکرد که هوا از یه ساعتی به بعد کامل تاریکه و بعد از اون حق داری چراغ روشن کنی و من تو تاریکی نسبی درس میخوندم تا هوا تاریک شه، یه اتاق پر از آشغالایی که جمع کرده بود و اجازه نمیداد دورشون بریزیم بیشتر نداشتیم خیلی وقتا همونجا درس میخوندم خیلی اوقاتم توی پذیرایی، ناهار اکثر اوقات یا کشک داشتیم یا ماست خالی
با این حال درس خوندم و دانشگاه خوب آوردم و نقطه ی اوج من همینجا بود
بعدش داغون شدم بسکه خودمو مقایسه کردم با هم دانشگاهیام درسامم خیلی سخت بودن و نیاز به آرامشی داشتن که من همیشه ازش محروم بودم
الان خیلی داغونم خیلی اوقات با مامانم دعوام میشه بعدش آرزوی مرگ میکنم خیلی دوسش دارما ولی میگم وقتی با یه مرد اینطوری ازدواج کرده چرا منو آورده بدبخت کنه که هیچ خوشی ای ندیدم تو زندگیم تا الان
نمیدونم چیکار کنم