2733
2734
عنوان

پارت پنجم رمان بامداد عاشقی

14 بازدید | 0 پست

ویلیام با اخرین سرعت حرکت کرد اشکام یلحظه

هم بند نمیومدن و ی چشمم ب جلو بود ی چشمم ب بابا ک

ویلیام گفت

اروم باش با این همه دستپاچگی کارو خرابتر میکنی فقط–

نمیتونم اروم باشم اگ بابام چیزیش بشه من میمیرم–

بهم نگاه کردو ترمز کرد و گفت

میگم برانکارد بیارن–

پیاده شدو رفت و منم پیاده شدم ک گوشیم زنگ خورد مامان

بود گوشیو جوب دادمو همزمان ماشینو دور زدم و در عقب رو

ک سمت درمانگاه بود باز کردم ک مامانم میگفت

ماریا حالت بابات خوبه اخه من االن چیکار کنم تنها توی این–

خونه

مامانم عزیزم میدونم نگرانی اما بخدا ما االن جلوی درمانگاهیم–

منتظر برانکارد ببین همین االن اوردنش نگران نباش بهت مدام

خبر میدم

مراقب باش–

باشه مامان–

گوشیو قطع کردم ک بابارو با کمک خودش روی تخت گذاشتن و

بردن داخل با استرس توی سالن انتظار کوچیک درمانگار قدم

میزدم و ویلیام روی صندلی نشسته بود ک دکتر بیرون اومدو

دویدم سمتش ویلیامم خیلی ریلکس اومد سمتمون ک ب دکتر

گفتم

اقای دکتر حال بابام؟خوب میشه؟–

نگران نباشید خانم حالشون خوبه ی ناراحتی بوده ک رفع شده–

سکته قلبی نبوده اما با این وضع بهتره بیشتر مراقب باشیدو

داروهایی ک تجویز میکنمو مرتب مصرف کنن

سری تکون دادمو گفتم

میتونم ببینمش؟–

بله بفرمایید توی اتاق–

به ویلیام نگاه کردم و رفتم سمت در و وارد اتاق شدم ک بابام

روی تخت توی اون اتاق کوچیک بود کنار تخت نشستم و سعی

کردم جلو اشکامو بگیرم و گفتم

اقای ادوارد حسابی اذیتمون کردی–

خندیدو خاست چیزی بگه ک چند تقه ب در خوردو بعد ویلیام

وارد شد ،در رو بست و اومد سمتمون ک بابام گفت

ممنونم اقای مورگان–

سری تکون داد، دستشو توی جیبش بردو گفت

ماریا باهام تماس گرفت سریع خودمو رسوندم بنظر حالش–

خیلی بد بود فقط بخاطر اون

کامال جدی فقط بخاطر اون رو گفت ک بابام هم ساکت شدو

منم متوجه منظورش شدم ک میخاست ب بابام بفهمونه هیچ

دوستی بین خانواده ها نیست بعد از چند ساعت بابارو مرخص

کردن و برگشتیم خونه ک مامان روی مبل خابش گرفته بود بابا

گفت بیدارش نکنم و ی پتو روش بندازم خودشم روی مبل

تکنفره نشست و گفت فعال نمیخاد بخابه و منم ک هالک بودم

از خستگی بعد از پیام تشکر ب ویلیام پتو رو روی خودم

انداختم و با همون لباسا خابم برد ک صبح با تابیدن نور

خورشید چشامو باز کردم و نشستم روی تخت خستگی در کردم صبح بخیر اقای مورگان–

صبح بخیر خوبی؟–

ممنون شما حالتون خوبه–

خوبم دیشب خیلی حالت بد بود خاستم حالتو بپرسم–

بله خب من خوبم ممنونم بابت کمکتون اگ کمک شما نبود–

میدونم چی سر بابام میومد

خوشحالم ک تونستم بهت کمک کنم–

نمیدونستم چی بگم ک بیشتر صبحت کنیم ک گفت

خب من دیگ قطع میکنم کار دارم–

بله متوجهم–

فعال–

فعال–

گوشیو قطع کرد ک رفتم نشستم روی تخت حصلم بشدت

سررفته بود بلند شدمو پرده ی پنجره رو کنار زدم وال دورسیا

بینظیره حرف نداره انگار ی تیکه از بهشته توی خونه بدجور

حصلم سر میرفت باید میرفتم دنبال یکار تا حداقل سرگرم بشم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز