2733
2734
عنوان

عشق و عاشقی مامان بابا نوستالژی

286 بازدید | 26 پست

پدرم با دایی بنده دوست بودن حالا چطوری !؟اینجوری که دایی من میاد تهران پدرمم میاد تهران اون مسافرخونه ای که گرفته بودن هم اتاق بودن و دوتاشون دنبال کار بودن تا اینکه با هم خیلی رفیق میشن پدرم با داییم میگن بیا بریم شهر شما یه مغازه بزنیم با پول ما نه تبریز نه تهران نمیشه کاسبی کرد

دو نفری برمیگردن پاوه پدرمم چون غریب بود چندشب خونه پدربزرگ من میمونه پدربزرگمم مذهبی بوده به خاله هام و مادرم میگه حق بیرون اومدن از اتاق وقتی این اقا بیرون نشسته رو ندارید این دوتا دختر هم بیچاره ها یا تو اتاق بودن یا تو اشپزخونه اینم بگم مامان من خیلی درسخوان بوده و بیشتر کارها با خاله بزرگم بوده

یه روز پدرم صبح با داییم میرن بیرون مادرمم خونه داشته تو حیاط درس میخونده که داییم وسیله جاگذاشته بابام میاد برداره یهو مامان مو میبینه اون لحظه توصیف چشماش برق میزد گفت رفتم تو دیدم یه دختر موبلند مشکی با لباس کردی ظریف درس میخوند گفت یهو دلم ریخت با خودم گفت مادر پیداش کردم

تا اینکه کار دایی و بابام میگیره این رفت و اند ها بیشتر میشه یه روز بابام به داییم میگه من عاشق خواهرت شدم داییم یدونه میزنه زیر گوشش که خسرو اسم خواهر منو به زبونت نیار وگرنه به جان کاکه ناصرم زبونت و میبرم بابام میگه قبل از اینمه تو ببری به کاکه ناصر میگم بابامم میره از تبریز مادر و خواهر و میاره و میره خواستگاری پدربزرگمم به جای اینکه مادرم و نشون بده خاله بزرگم و نشون میده بابامم روش نمیشه بگه که من دختر کوچیکت و میخوام و به داییم میره میگه اونم میگه یا خواهر بزرگم یا هیچکس

شراکت بین داییم و بابام بهم میخوره تا اینکه بابام میاد تهران و داییمم میاد بابامو میبره که تسویه حساب کنن مامانم و بابام میبینه نگو مامانمم عاشقش شده بوده یه چندوقت میگذره مادرم تو خونه کار نمیکرده قرتی مرتی بوده بابا بزرگمم یکی از دوستاش از جوانرود میاد و مامانم و خواستگاری میکنه برای پسرش مامانمم دوسش نداشته مجبور میشه زن طرف بشه اون قبلنا یه روز که اون همسر مادرم داشته از سنندج میومده پاوه تو راه تصدف میکنه و فوت میکنه مامانمم برمیگرده خونه پدرش

چند وقت اونجا بوده و تا اینکه عموی من به مادربزرگم میگه بریم من دختر بزرگ کاکه ناصر و میخوام میرن خواستگاری میفهمن که مادر من همسرش فوت کرده به گوش بابام میرسه بابام فوری فوتی میره پاوه و به بابا بزرگم میگه من دخترتو میخوام بدش به من بابا بزرگمم مخالفت که دختر به غریبه نمیدیم بابامم میگه من و برادرم دختراتو میخوایم و اونجا قول شرف میده تا اخر کنارش بمونه

بدون هیچ جشنی مامان و بابام میرن تبریز از اونور بابام میاد تهران با بابام و برادرم و من بدنیا میایم

اخرسر هم به فاصله دوماه من و تنها گذاشتن و رفتن

  


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
وقتی خود بابامم تعریف میکرد چشماش برق میزد

یعنی چی به فاصله دوماه منوتنهاگذاشتن رفتن .کجا رفتن

الهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم .هدیه برای امام زمان ...خدایاشکرت .ممنونم ازت .                        
2740
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز