چند سال پیش به خاطر شرایط زندگیم مجبور شدم با ی خانواده که هیچ اعتقادی نداشتن بریم طبیعت حدود ۴۰نفر همه سختیهاش قابل تحمل بود تا اینکه ی جا نشستیم و مردها کنار رودخونه جمع شدن و میخواستن مشروب بخورن فقط چندتاشون که نمیخورن خودشون رو مشغول آتیش کردن مشروب خورها چنان ذوقی داشتن که نگو دختر خانواده سریع ی لیوان برداشت برم بخورم همه هم ی جور با تحقیر نگام میکردن که تو ادای دین داری جلوت میخوان بخورن وحرمتی برات قائل نیستن ی لحظه گفتم خدایا نزار حرمتم شکسته بشه ی دفعه کنار رودخونه هیاهو شد چند نفر دویدن همه نگران چه شد فکر کردیم کسی توآب افتاد رودخونه هم از اون روزای خروشان پرآب بود گفتن بطری مشروب باز نشده افتاد توآب مشروب رو تو ی بطری نوشابه بزرگ آورده بودن یک ساعت بعد برگشتن و گفتن هرچی رفتیم اثری ازش ندیدیم اون تفریح که با مستی اونا تبدیل به زجر وعذابم میشد شد گرمای محبت خدا خیلی حال میده بگی خدا وخدا در همون لحظه جوابت رو بده همین اتفاقای ساده باعث میشه بفهمی راهت درسته و پله پله به خدا نزدیکتر شی