قربونت
نمیشه همش نداشته ها رو دید آدم داغون میشه نابود میشه
منم کلی آرزو دارم که بهشون نرسیدم ولی خب همینایی که دارمو دوست دارم و تلاش میکنم به بقیه هم برسم
همینکه سالم هستم و صبح ها زیر کتری مو روشن میکنم تا چایی تازه دم بدم اهل خونه خودش برام نعمته
یادمه یه سرماخوردگی ساده منو چنان انداخته بود که دختر پنج ساله م دستمال خیس میکرد و میذاشت روی پیشونیم و نمیتونستم حتی پسرمو بغل کنم شیر بهش بدم و چقدرررررررر بد بود ....
پسرم پی پی کرده بود نمیتونستم بشورمش
دخترم میخواست کمکم کنه نمیتونست
شوهرم تهران نبود و چقدر من فهمیدم من چیزای زیادی برای خوشحال بودن دارم
هرچی داده شکر هرچی هم نداده بده انشالله زودتر
انشالله شما هم خوب باشی همیشه
اما هروقت این افکار شیطانی اومد سراغت دور از جونت فقط یه سر برو نیم ساعت بشین تو اورژانس یه بیمارستان
یا یکساعت برو بشین تو کلانتری و دادگاه
باور کن نگرشت عوض میشه
من بزرگترین تکون زندگیمو وقتی خوردم که نوزده سالم بود و اولین بار رفتم غسالخونه...مات و مبهوت جنازه بودم که چطور غسال ها سریع با قیچی لباس هاشو پاره میکردن و مینداختن اونور ، یه خانومی دره گوشم گفت میدونی اون جنازه الان چقدر دلش میخواست مثل من و تو اینور شیشه بود و فرصت زندگی داشت ؟!؟!؟!؟