چند سال پیش اینجا با گروهی شروع کردم به چله برا ازدواجم.
بعد چند مدت با یه اقایی اشنا شدم خیلی خوب بود رفتار های منفی داشت.ولی برای من خوب بود.
هر جا که می رفتیم دنبال لباس عروس بودیم.وقتی میرفتم بازار دنبال لباس عقد بودم همش هم کالباسی چون اون میگفت خیلی بهم میاد.
خوشبخت ترین ادم زمین بودم. برای ۲۶ اذر۱۴۰۱ اون قدز ذوق داشتم رفته بودم پارچ و دوتا لیوان گرفته بودم اون قدر ذوق داشتم همش مگیفتم هر وقت اومدی خونه برات قرمه سبزی درست میکنم. این لیوان خوشگا هم میارم
میدونید شبش اومد گفت من مادر مخالفه خوشبخت بشی.
بهمن هم با دختر عموش قهر کرد.
میدونی اون تموم شد اون خوشبخت شد.
ولی خدا عنده نامعرتی رو در حق من کرد انگار فقط من بودم که اون رو ازار رسوندم من حقی گرون اون دارم
تمام دراش رو بروم بست. هر روز سخت و سختر شد زندگیم.
در حدی بروزم اورد که دیگه به مهربونیش امید وار نیستم هستم ولی کم.
این حرفا فقط برای درد دل بود شاید مغزم خالی بشه.