قصه ازاینجا شروع میشه که داداشم ازدواج ک کردن با کمک خانوادم صاحب خونه وماشین شدن
نمیگم همش پدرم بود ولی اصل کاری واستارت اصلی ما بودیم
خلاصه اینا سریع صاحب خونه شدن
توی مراسمات مهم ما مثل عقدونامزدی یکی درمیون میومدن
یا مثلا منو یا خواهرمو پاگشا نکردن
این درحالی بود ک ما اصلا گله نمیکردیم وب رو نمیوردیم
بعد چندسال اینا یه مغازه زدن وحسابی کارشون گرفت
دیگه پزدادناشون شروع شد و اصلاااا مارو حساب نمیکردن
توی ده سال دوبار اونم مسیرمون افتاد خونشون رفتیم
خلاصه تو اوج بودن که یه مقدارپول دست داداشم داشتن درحد خیلی کم وچون داداشم تازه ازدواج کرده بود نمیتونست بده
اینام هرررروز زنگ میزدن وفشارمیاوردن
سرهمین پوله خیلیی کم بین خودشون دعوا افتاد بدجورررر