پسر عموم ادمی بود اعتقاد زیادی نداشت ب هیچی
اما حالا مثل چی ترسیده بود
گفت با وجدانم با اعمالم روب رو شدم با واقعیت بدیهام رو ب رو شدم میگفت ذات همه رو دیدم رفیق و نارفیقمو دیدم
خوبی هام هولم دادن بسمت زندگی گفتن عمرت ب دنیاس برگرد ... و اینکه هنوز ترسیده و تو شوکه