نمیدونم میشه عشق بود یا دیوانگی وجنون وقتی ۱۸سالم بود وکنکور دولتی قبول شدم بخاطر اون ول کردم ونرفتم شبانه روز گریه میکردم خانوادم مخالف بودن کار من شده بود گریه زاری شبا خوابشو میدیم روزا تو ذهنم باهاش زندگی میکردم اونم میگفت دوسم داره منم براش میمردم همه شرایط ونداریشو قبول کردم فقط میخواستم کنارش باشم هیچی نمیخواستم حتی قید خانوادمو زدم بالاخره بهم رسیدیم ولی بعضی ادما از دور قشنگن اینکه میگن تو حکمت خدا دخالت نکن به کاری اثرار نکن شاید به صلاحت نیست رو من به چشمم دیدم خدا نمیخواست من بهش برسم من شبانه روز اصرار کردم گریه زاری نذرو نیاز ولی اونی نبود که فکر میکردم ماجداشدیم با قلبی شکسته خیییییلی شکسته از همجا رونده رسما داغون شدم 💔