فكر نكنيد نازوك نارنجيم
خيلي زود با اينكه دختر اروم و سر به زيري بودم و خانواده خوبي داشتم طي نميدونم چي بگم به اجبار پدرم ازدواج كردم اون اولينو اخرين اجبار بابام بود
سالها تنها درس خوندم تو دانشگاه خوب هم ليسانس هم ارشد
تازه هم ازمون دكتري جوابش اومده كه فكر كنم قبول بشم از ١٥سالگي ازدواج كردم
يه پسر ٥ساله حدودا دارم دوباره باردارم
خيلي جاها كوتاه اومدم چون نميخاستم طلاق بگيرم از طرفيم پدرم فشار خون دارن تا حدودي ميفهمن زندگيمو خراب كردن ولي خب اگه بخام گله كنم مادرم خيلي زود جلومو ميگيره كلا مادر پدرم عاشق همن و من تا بخام حرفي بزنم با تهديداي مادرم مواجه ميشم نميدونم چرا هميشه ميخاد دوري كنه هزاران كار براي بچه هاي خواهربرادرش ميكنه ولي من جداگانه تو مهماني برم كه باشه اونقد اخ و اوخ ميكنه و تو جمع ميگه كاش نميومدي كه صداي بقيم در مياد با اينكه مزاحمتي براش ندارم واقعا