ميدوني تو مناسبتا من خيلي وقتا خبر ندارم مثلا خيرات پزوني چيزي باشه
خيلي وقتام از بس نرفتم نميگن بهم
من شبش بدون اينكه از جايي خبر بشم خواب مادربزرگ خدا بيامرزمو ميبينم كه دلتنگمه منتظر حضور من بوده و منو كه ميبينه كلي همو بغل ميكنيم ساعتها حرف ميزنيم
يا برام خوراكي مياره
من باردارم ويارم وحشتناك بود الن ٣٠هفتمه سه كيلو اضافه كردم اونم به تازگي
يه وقتايي يهويي دلم به يه غذا ميكشيد حتي به شوهرمم نميگم بخره چون ممكنه اصلا نتونم بخورم
شبش تو خواب يه دل سير اون غذا رو مهمون ميشم ميخورم