یکسال تموم ته ته دلم یواشکی عاشق ینفر بودم
با بقیه حرف میزد صداشو ضبط میکردم ک بیام خونه تا هفته بعد ک باز ببینمش گوش کنم
با کاروانشون میرفتم مسافرت ک فقط این و خرکتای اینو ببینم توی سفر چند روز نزدیک نزدیکش باشم
حتی با خانوادش ارتباط گرفتم ک از زندگیش و خصلتاش اگاه شم، نگو اونم منو میخواسته، وقتی سربازیش تموم شد رفت سرکار، دقیقا روز دوم کاریش از اینستا بهم پیام داد اعتراف کرد شماره مادرمو گرفت و مامانشو فرستاد خونمون برای خواستگاری...
منم ک بال در اورده بودم....اومدن چند جلسه، دوماه اشنا شدیم بچها بیست و یک سال سن من یه طرف، اون دوماهم یطرف... بهترین دوران زندگی من با اون بود
رفتن برام انگشتر گرفتن خودشم انقدر دوسم داشت کنارش ی نیم ستم گرفت... عکس فرستادن انتخاب کردم، خواهر برادراش هرروز میومدن دیدنم چون از قبل دوسم داشتن
یکهفته قبل بله برونم، یه بی شرفی اومد و همه چیزو بهم زد، هم من هم اون گریه میکردیما🥲
خانواده ها باهم دعواشون شد و... ما موندیم و ی عشقی ک سرانجام نداره.... دو ماه تموم از در خونه بیرون نرفتم ی چشمم اشک بود ی چشمم خون طوری ک ینفر منو میدید حس میکرد عزیز از دست داده بودم...
الان دوساله از اون ماجرا میگذره و اون عزیزدلم ازدواج کرده... مادرش ب زور براش دختر گرفت از شهرستان از لج خانواده من... میگفت نمیخوام ولی خب اونم حق زندگی داره دیگه....
و الان من موندم ک ب هر بهونه ای میرم نزدیک محل کارش از دور میبینمش، پیجشو میبینم
اونم پیج منو چک میکنه ولی خب....
اینجوری من بیچاره شدم... :)
ولی از خدا خواستم این دنیام ک سیاه شد در عوض اون دنیا عشق دل منو قشنگه منو بهم بده اونجا مال من باشه🥲💔