ساک ها و وسایلو جمع کردم...سخت بود ولی شد.
اسباب بازی های بچه و یه سری وسایل آشپزخونه هم کارتن کردم...
از همه مهمتر ماگ های خوشگلمو که نمیتونستم بذارمشون و برم!!
شوهرم تا آخر این ترم نمیتونه بیاد و منم اینجا دارم خفه میشم از تنهایی...
خونه رو بابام آماده کرده و منتظره که برسیم...
دلم برای شبهایی که میرفتیم رو پل و بستنی میخوردیم تنگ میشه.
دلم برای ظهر و آفتاب و نشستن رو چمن های میدون تنگ میشه...
من اینجا خیلی چیزارو میگذارم و میرم...خاطراتم ...تلخی و شیرینی هامو...
ولی دیگه نمیشه نمیتونم روحم خسته است...
خداحافظ شهر زیبای اصفهان...
سلام تهران...