گفت من از بچگی همزاد داشتم و خیلی اذیتم میکرد. حتی نمیذاشتم ازدواج کنم. هر خواستگاری میومد ، حتی اگه همدیگرو هم میپسندیدیم، الکی الکی به هم میخورد. پیش یه سید رفتم و جریان خواستگارامو گفتم یه دعا بهم داد گردنم انداختم و چند وقت بعد با شوهرم ازدواج کردم.
مدتی خبری نبود. تا اینکه باردار شدم و اذیت و آزاراش دوباره شروع شد. همیشه یه گربه سیاه پشت سرم بود هرجا میرفتم. یا تابستون شبایی که با شوهرم روی بالکن میخوابیدیم، همش صدای پچ پچ تو گوشم بود و صدای پا میشنیدم. که بازم رفتم دعا گرفتم و راحت شدم. چندین سال گذشت و حضورشون رو حس میکردم ولی اذیت نمیکردن.خبری نبود تاااا وقتی که اومدیم توی خونه جدید...