اولین باری که قرار بود همو ببینیم
چون قرار بود من بعد از ظهر برم شهرستان
بهش گفتم صبح فقط یه نگاه میام میبینمت و میرم
داشتم از خونه میرفتم بیرون که مامانم یه کیک یزدی داد دستم گفت بیا بخور
از در خونه که رفتم بیرون شروع کردم خوردن خیلی خشک بود
قشنگ یه گوله چسبید به گلوم
اونم سر کوچه منتظرم بود
وسطای کوچه بودم دیگه داشتم خفه میشدم نمیتونستم نفس بکشم
همش اوق میزدم تو کوچه
نشستم لب جوب
خلاصه به زووووور اون کیک وامونده رو قورتش دادم
وقتی رسیدم بهش چشمام کاسه ی خون بود همینطور اشکم میومد نه این که گریه کنما
از فشار تنگ نفس که گرفته بودن
خلاصه یه ضایه بازاری بود