2752
2734

تا اینکه من خودم باهاش حرف میزدم و خوب بود تا اینکه کم کم دیدم اون حس اولو نداره و من میزاشتم پای اینکه باهم راحت شدیم و ازین فکرا.

خلاصه دیگه کمتر ابراز عشق میکرد دیربه دیر پیام میداد و من شدم اولویت آخرش ولی وقتی میومد خونمون وقتی خواهرم بود با شووق و ذووق چیزایی که من اصلا روحمم خبر نداشت رو تعریف میکرد و من ازخدا بی خبر

خواهرمم با اینکه خودش متأهله همش حواسش بهش بود و باهم تو جمع میحرفیدنو خنده و قهقهه و منه ساده میزاشتم پای اینکه فامیلیم😓


ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

خواهرم همیشه ازش تعریف میکرد و من که از نامزدم ناراحت میشدم یا چیزی سریع جبهه میگرفتو می‌گفت تقصیر خودته

خلاصه دیگه جوری بود که من هرچی میگفتم زیاد براش جالب نبود اهمیت نمی‌داد ولی هررچی خواهرم ازش میخواست مثه سگ براش انجام میداد

بعد کم کم تو مکالمه هامون همش از خواهرم میپرسید و اینا

و اینجا بود که کم کم شک کردم...

من وقتی گوشیم زنگ میخوره اصلا جواب نمیده ولی وقتی خواهرم زنگ میزد دستم بند بود و اینا گوشیو جواب میداد....

2731

به پیشنهاد خواهرم رفتیم مسافرت خونوادگی

روز تولدم بود ولی انگار نه انگار

شوهر خواهرم خودش چون کار داشت نتونست اونموقع بیاد و باورتون نمیشه نامزد من انگار شوهر خواهرم بود

تو مغازه ها باهاش می‌رفت و به من نمی‌گفت بیا باهم بریم و اینا کلاااا انگار شوهر خواهرم بود حتی یه جا فروشنده فک کرد شوهرخواهرمه انقد که بش چسبیده بود

وقتی قدم می‌زدیم همش از من فاصله می‌گرفت و می‌رفت بغل خواهرم😖😖

تا اینکه شوهر خواهرم اومد پیشمون و من کمی خیالم راحت شد

خلاصه وقتی برگشتیم دیگه اصلاااا من مهم نبودم براش

ازم سوال نمی رسید درباره کنجکاو نبود هییییچ...

اصلا راجب خودشم حرف نمی‌زد می‌رفت دویه روز بعد میومد خونمون وقتی خواهرم بود جز به جز حرف میزد💔

یه روز رفتیم بیرون نامزدم منو تو خیابون تنها گذاشتو رفت در ماشین و واسش باز کرد

و با خواهرم راجب نظراتشون باهم حرف میزدم من که انگار نه انگار که وجود دارم انقد که تو بهر حرف هم بودن

یه بار خواهرم برگشت بهم گفت حس امنیت خیلی حس خوبیه ربطی به شخص و شوهر و اینام نداره و گفت با شوهرش که این همه سال به پاش نشست و الان که زندگی مستقل خودشونو ساختن جدا شه😥

خلاصه گفت یا جدا میشم یا خودکشی و من به زور سعی کردم بینشون فاصله بندازم و دیگه خواهرم بهترشد...

من سعی کردم خودمون بریم بیرون و نامزدم نیاد خونمون

بعد یه مدت که اومد خونمون دوباره شد همون آشو همون کاسه

الان خواهرم برگشته میگه باهم کار میکنیم منم میخوام به نامزدان پیشنهاد بدم تاهمگی خونوادگی کار بکنیم😑

ببین جوری میگه که انگار به فکر منه فک کن به شوهر خوش پیشنهاد نمیده ولی به نامزد من اونم که از خداشه😭

ببین خواهر عزیزتر از جونم با کسی که عاشقشم چه بلایی دارن سرم میارن😭😭

خدایاااا من چیکار کنم

اونا همو دوست دارن همه هم متوجه شدن

دارم تیکه تیکه میشم😣😣💔

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687