به پیشنهاد خواهرم رفتیم مسافرت خونوادگی
روز تولدم بود ولی انگار نه انگار
شوهر خواهرم خودش چون کار داشت نتونست اونموقع بیاد و باورتون نمیشه نامزد من انگار شوهر خواهرم بود
تو مغازه ها باهاش میرفت و به من نمیگفت بیا باهم بریم و اینا کلاااا انگار شوهر خواهرم بود حتی یه جا فروشنده فک کرد شوهرخواهرمه انقد که بش چسبیده بود
وقتی قدم میزدیم همش از من فاصله میگرفت و میرفت بغل خواهرم😖😖
تا اینکه شوهر خواهرم اومد پیشمون و من کمی خیالم راحت شد
خلاصه وقتی برگشتیم دیگه اصلاااا من مهم نبودم براش
ازم سوال نمی رسید درباره کنجکاو نبود هییییچ...
اصلا راجب خودشم حرف نمیزد میرفت دویه روز بعد میومد خونمون وقتی خواهرم بود جز به جز حرف میزد💔