صبی زنگ زدم مادرشوهرم اخه مدتی بود زنگ نمیزد
بهش گفتم عصری بیاد پرو شلوارش ک براش دوختم
گفت نوم پیشمه (پسر خواهرشوهرمه ۱ سالشه بشدت شلوغ و متاسفانه خیلی بد تربیت شده )اگه یکم دیگه دخترم اومد دنبالش میام
منم حسابی تو خونه کار داشتم شوهرم۶ تا مرغ از دم انبار مرغ گرفته بود باید تمیز میکردم خلاصه کلی کار داشتم اصلا اصلا حوصله مهمان ندارم ظهر شوهرم یه لحظه میره دم خونه مامانش اینا ازش ک پرسیدم خواهرت اونجا بود گفت نه و بچش بود
فهمیدم ک خواهرشوهرم قراره بیاد خونه مامانش واسه همین تا الان نیومده دنبالش ینی خواسته برا شام بیاد
خلاصه از انجایی ک من ب مادرشوهرم گفته بودم بیاد مطمئن بودم اونارو هم با خودش میاره
شوهرم گفت زنگ بزن بگو عصری باید بری بیرون ی وقت دیگه بیاد
بس ک بچه های خواهرشوهرم شلوغن شوهرمم تحملشون رو نداره
اخه گند میزنن ب خونه زندگیمون همش باید دنبالشون باشم این دفعه چندمه ک اینطوری میپیچونم و حس بدی دارم ولی خداشاهده بچه هاش وحشتناک شلوغن و خونه رو بهم میریزن سری قبل بچه ها هرچی زغال تو حیاط داشتم ریختن رو فرشام و...
بنظرتون متوجه شدن؟؟عذاب وجدان دارم