بهم نمیخوریم...
حتی یک اپسیلون هم سنخیت فکری، اعتقادی، ۳۰ یاسی، ظاهری، خانوادگی هیچی و هیچی نداریم....
ولی الان میخواستم یه دوست عین خودت با همین ۱۶ ۱۷ سال تفاوت سنی کنارم بود...
خیلی خستم خیلی خیلی خیلی...
کاش اصلأ منم خونه عمه تو اون روستا مهمون بودم...
کاش منم ازون لحاف سنگینای سرخ و مخملباف مینداختم روم زیر پنجره رو به کوچه باغای روستا دراز میکشیدم
هم با تو صحبت میکردم از هر دری
هم سرک میکشیدم تو تاریکی شبای روستا ستاره هارو دید میزدم میگفتم ببین ببین صور فلکی مثلث تابستونی داره دیده میشه تو آسمون....
دلم یه دوستی میخواد که باشه....
حسش کنم...
برم کافه چای باقلوا بخوریم یا لته شیرین و کوکی بادوم شکلاتی...
من تنهام...
مسئولیتهای زندگی، چندتا بچه،کارم که درجا میزنم، افکارم عقایدم، هدف هام، دورههایی که شرکت کردم، دانشگاه نیمه ول شده...
تمام وقت مادر بودنم...گیر و گورام..
تنهام کرده..
من دلم چندساعت آرامش کنار یه دوست صمیمی عین تورو میخواست... که نگاه نکنم چقدر فاصله بین باورهاو سبک زندگی مون هست و هی وراجی کنم.
@خربوریدان