چن روزپیش هفت صبح بودبیدارشدم صبحونه براش حاضرکنم چهارپنج قاشق ماست توکاسه ای تویخچال بودیه قابلمه ماست گذاشته بودم که همشوبچه هاخورده بودن همونومونده بودگذاشتمش سرسفره چن مدل دیگم گزاشتم گفتم به جزنان وماست،شوهرم دیدگفت خجالت نمیکشی اینوبرامن گزاشتی سرسفره،من آرومی گفتم خدایاچه بدبختی دارم من،یه دفعه عصبانی شداون کاسه ماست روخالی کردروسرم خیلی جلوبچه هااحساس تحقییر کردم یکی میزدتوگوشم هضمش برام راحتتربودالانم مثل خیلی وقتاعصبی میشه پشیمونه ولی من نمیتونم ببخشمش😔