2733
2734
عنوان

خواهرم دیابت گرفته فامیلامون زنگ میزنن بهمون گریه میکنن

| مشاهده متن کامل بحث + 15230 بازدید | 305 پست
خواهرتون چند سالشه؟ 

هشت

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

وا خواهرشوهرم ۲۴ سالسه از ۷ سالگی انسولین میزنه

خودمم بیست سالمه از نه سالگی انسولین میزنم 


شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری
فقط باید رعایت غذایی بکنید زیاد بره بالا انسولین میخاد وگرنه با قرص هم میشه کنترلش کرد..این اداها چی ...

نوع یک فقط انسولین 

قرص نداره

وقتی یه غم یا یه مشکل پیش میاد میشینم فکر میکنم خب الان این مسئله چقدر مهمه؟ فردا هم همین اندازه مهمه؟ دو ماه دیگه چی؟ سال دیگه چی؟ بعد مقیاسم رو بزرگ تر میکنم : غم من در قیاس با غم سایر مخلوقات در پهنه جغرافیایی این کره چقدر مهمه؟ مشکل من در برابر مشکلات تاریخ خلقت و رنج بشر چقدر بزرگه؟ و اینجوری میفهمم خوشبختم.اسم کاربری من از یه تناقض فلسفی گرفته شده. اگر یه الاغ گرسنه و تشنه رو با فاصله برابر از آب و علوفه ببندن احتمالا انقده بین انتخاب یکی شون تعلل میکنه که از تشنگی و گرسنگی بمیره. آدمها هم خیلی با این موقعیت مواجه میشن و بین دو انتخاب انقده مردد میشن که هر دو فرصت رو از دست میدن
یکی باید خودتو جمع کنه😐😆

من خودمم دیابت دارم واقعا حالم بده واقعا بابتش ناراحتم 

ولی به روی خودم نمیازم و خانوادمو ناراخت نمیکنم من از رفتارشون ناراحتم 


شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری
من همش سعی میکنم دورش کنم از این موقعیتا چون خودمم دارم بهش میگم دیدی من نمردم؟دیدی من کنترلش کردم؟ ...

دیابت نوع یک، زمینه ارثی داره، و عجیب نیست که خواهرتون هم مبتلا شده. درسته که در حال حاضر درمان قطعی نداره، ولی به خوب قابل کنترل هست. با بقیه صحبت کنید که دست از این رفتارها بردارند. این دلسوزی ها هیچگونه کمکی به خواهرت و شما نمی کنه

 به یـــــزدان که گـــــر ما خرد داشتیم/ کجا این سرانجام بد داشتیم 
مشکل از شماس ک به همه اطلاع دادین خودتون شلوغش کردین ک بقیه هم انقد هیجانی رفتار میکنن...

اشتباه نکنید 

دیابت عیب نیست که پنهان کنیم 

ضعف نیست که بترسیم کسی بفهمه

وقتی یه غم یا یه مشکل پیش میاد میشینم فکر میکنم خب الان این مسئله چقدر مهمه؟ فردا هم همین اندازه مهمه؟ دو ماه دیگه چی؟ سال دیگه چی؟ بعد مقیاسم رو بزرگ تر میکنم : غم من در قیاس با غم سایر مخلوقات در پهنه جغرافیایی این کره چقدر مهمه؟ مشکل من در برابر مشکلات تاریخ خلقت و رنج بشر چقدر بزرگه؟ و اینجوری میفهمم خوشبختم.اسم کاربری من از یه تناقض فلسفی گرفته شده. اگر یه الاغ گرسنه و تشنه رو با فاصله برابر از آب و علوفه ببندن احتمالا انقده بین انتخاب یکی شون تعلل میکنه که از تشنگی و گرسنگی بمیره. آدمها هم خیلی با این موقعیت مواجه میشن و بین دو انتخاب انقده مردد میشن که هر دو فرصت رو از دست میدن
قابل کنترله عزیزم دورازجون بیماری کشنده که نیست وااا     به هرحال یسری سختی داره ولی اینط ...

بله من خودمم دیابت دارم میدونم 

من از این ناراحتم که این حرفایی که شما به من میگیو به مامان بابام میگم بعد میبینم باز حالشون بد شده😐

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری
خاهرت چند سالشه؟ 

هشت

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری
سلام.  اوپرا جونم میخواستم تگت کنم. خوب شد اومدی قشنگم

سلام قشنگم 

وقتی یه غم یا یه مشکل پیش میاد میشینم فکر میکنم خب الان این مسئله چقدر مهمه؟ فردا هم همین اندازه مهمه؟ دو ماه دیگه چی؟ سال دیگه چی؟ بعد مقیاسم رو بزرگ تر میکنم : غم من در قیاس با غم سایر مخلوقات در پهنه جغرافیایی این کره چقدر مهمه؟ مشکل من در برابر مشکلات تاریخ خلقت و رنج بشر چقدر بزرگه؟ و اینجوری میفهمم خوشبختم.اسم کاربری من از یه تناقض فلسفی گرفته شده. اگر یه الاغ گرسنه و تشنه رو با فاصله برابر از آب و علوفه ببندن احتمالا انقده بین انتخاب یکی شون تعلل میکنه که از تشنگی و گرسنگی بمیره. آدمها هم خیلی با این موقعیت مواجه میشن و بین دو انتخاب انقده مردد میشن که هر دو فرصت رو از دست میدن
اصلا درمان نداره ولی کنترل میشه . والا اطراف من ی چهار نفری انسولین میزنن و شاد و خرم زندگی میکنند

من خودمم انسولین میزنم میدونم 

شب ها که به جای مادرم بیمارستان پیش خواهرم میموندم خیلی اذیت میشدم چون روزها هم دانشگاه میرفتم و نمیتونستم به صورت جایگزین استراحت کنم قطعا اون روزها زشت ترین ورژن خودم رو داشتم و همزمان باید سعی میکردم که خودم رو شاداب نشون بدم تا  به عنوان یک پیشکوست، دردِ بیماری خواهرم رو کوچیک تر نشون بدم یک روز که تازه از بیمارستان برگشته بودم با موهای وز وزی و چشمای گود افتاده بالای سر کتری وایستاده بودم که چشمم به یک هسته ی خرما کنار شعله ی گاز افتاد که حرارت و شعله به طور مستقیم به اون هسته میخورد دیروز هم اون هسته رو موقع درست کردن چای دیده بودم پریروز که موهام کمتر از اون روز وز وزی بود هم همینطور! همچنین موقع شام درست کردن و ناهار گرم کردن هم دیده بودمش به طرزعجیبی استوار بودو صبور!شاید فکر میکرد بالاخره روزی کسی از بین شعله ها برش میداره و توی خاک نرم میزارتش و جوونه میزنه و بالاخره رشد میکنه ((متاسفانه باید بگم اون هسته خود من بود!منی که سالها در فشار وزجر و درد سکوت کردم چون امید داشتم روزی خدایم مرا از میان شعله ها برمیدارد آبی بر رویم میریزد و جوانه زدنم را تماشا میکند غافل از اینکه خدایم سالهاست مرا در میان شعله های آتش در زیر کتری بزرگی رها کرده است)) درحالی که من گمان میکردم او نگهدار و پناه من است ✒️خاطرات یک مینیاتوری
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687