بعد من اونارو دلداری میدم
هر آدمی تا یه حدی توان داره حقیقتا من دیگه نمیکشم
هر روز یه مامان بابام دلداری میدم تا دانشگاه میرم بر میگردم خونه میبینم خاله ای عمه ای چیزی گند زده به این همه تراپی
قدیما مگه برعکس نبود؟میرفتن عیادت مریض دلداری میدادن
دیروز عمم اومد خونمون درو که باز کردیم زد زیر گریه
چند روز پیش من دوساعت به بابام دلداری دادم رفت خونه مامان بزرگم برگشت چشاش کاسه خون بود
بابا منم ادمم انقد مصنوعی میخندم حس میکنم فکم داره میشکنه یواشکی مشت مشت قرص اعصاب میخورم شب تا صبح تنهایی گریه میکنم دستام و گردم رو ویبره اس خالم ساعت سه صبح بهم زنگ زد گپشیو جواب دادم داشت گریه میکرد قلبم از جا کنده شد میگم چیه میگه فردا صبح داداشاتو ببر ازمایش بگیر اوناهم نداشته باشن
فرض کنید دارم از شدت ناراحتی میترکم باید دلداری هم بدم